Montag, Mai 09, 2005

کلاغ

کلاغ ساسان ناطق /اردبیل


همان دو روز اول هر چی گنجشک و کبوتر بود فراری دادند. همیشه دومین صدایی که بعد از بیداری می شنیدی صدای گنجشک ها و کبوترهایی بود که می نشستند روی سرشاخه های درختهای جلوی آسایشگاه. شاید اولین گنجشکی که بیدار میشود دومی را بیدار میکند و او سومی را و الی آخر ، که آن چنان جیک جیکی راه می انداختند. یک جورهایی هم صدایشان لذت بخش بود. لااقل برای من که اینطوری بود هر چند ترس از باقری همه آرامشت را، تا وقتی که شب میخوابیدی به هم میزد، ولی حداقل برای چند دقیقه ای هم که شده شنیدن جیک جیکشان لذت بخش بود. هز باقری بعید هم نبود یک وقت دیدی نصف شب آمد دنبال یک گیر الکی گشت تا همه را تنبیه کند.
بعد از صدای گنجشک ها و کبوترها ،همه اش تنها چیزی که میشنیدی صدای این نکره ها بود. اولین صدایی که میشنیدی صدای نگهبان آسایشگاه بود که همیشه خدا زودتر از پنج بیدارت میکرد. با هر چی دستش بود چنان میزد به در آسایشگاه که شیرینی خواب زهر مارت میشد. بیچاره حق هم دارد . این کار را نکند مگر کسی بیدار میشود. آنوقت است که باقری می آید بالای سرت و پانزده بیست روزی میرود توی پاچه ات . کل خدمت چند ماه است که یکی ذو ماه هم اضافه بخوری؟ قبل از اینکه شاهمرادی همه این بلاها را سرمان بیاورد؛ باقری تمام شب قبلش او را بسته بود به پرچم جلوی گردان ، آن هم زیر رگبار. گفته بود کف دستش بوی سیگار میدهد. گشته بود یک نخ هم پیدا نکرده بود. اگر میخواهی باقری بهت گیر ندهد ، باید از جلوی چشمش دور باشی و کارهایت را درست انجام دهی ، وگرنه کوچکترین چیز را از بند پوتین گرفته تا دکمه فرنچ را بهانه میکند و آن وقت چوب توی آستین آدم میکند. همین چند روز پیش رنجبر را با شورت جلوی بچه ها روی آسفالت سینه خیز برد و آخرسر هم با ماژیک روی سینه اش نوشت :رنجر .
چند عراقی کشته باشد خوب است؟ یک چیزی حدود بیست سی تا. خودش سر کلاس میگفت. نارنجک را انداخته بود توی کامیون سربازها، ولی آنها هم زیاد دست و پا چلفتی نبوده اند؛ یک تیر زده اند به پایش. با همین پای لنگ در ورزش صبحگاهی با ما میدود و چپ و راستمان میکند. لباس استتارش خیلی قشنگ است. از آن آمریکایی هاست. هیچ وقت هم کلاهش را نمیگیرد دستش. همیشه خدا سرش است. یک جور ادکلن تند میزند. از کنارت که رد میشود بویش بینی ات را می سوزاند و می ماند توی دماغت.

بچه ها که صبح دیده بودند میگفتند از سرما مچاله شده بود و صدای دندان هایش را میشنیدند. وقتی از پرچم بازش میکنند نمیتواند سرپا بایستد و می افتد روی دو زانو. بعدش هم که دست همه مان را گذاشت توی حنا. نه میشود بیرون رفت؛ نه کاری از دستمان بر میآید. مگر یکی دو تان. صد تا؟ نه . بیشتر. هزار تا ، دو هزار تا نشسته اند آن بیرون روی درخت ها و روی زمین و بر و بر همه را می پایند. فکر میکنم اگر این میله های آهنی جلوی پنجره ها نبود ، شیشه ها را می شکستند می آمدند تو، آنوقت سر و چشم سالم برایمان نمی گذاشتند. لابد اینجا را که می ساختند فکر همه چیزش را کرده بودند که اینطوری نرده زده اند. هیچ هم نمی ترسند . چه خم بشوی بند پوتین هایت را سفت کنی ، چه خم بشوی سنگ برداری. روزهای دیگر تا می آمدی بند پوتین هایت را که افتاده بیرون بیاندازی توی پوتین ، در میرفتند. حالا نمیدانم چه مرگشان شده است. تازه اینطوری جری تر هم میشوند. می گویند گوشتشان خوردنی است. ولی من که نفهمیدم گوشت آنها که زاغ زاغند خوردنی است یا آنها که زیر سینه شان سفید است. انگار آنها که زیر سینه شان سفید است عین لاشخور می مانند ، اما آنهای دیگر نه. من که از گرسنگی بمیرم هم ، گوشت اینها را نمیخورم.

آن روز شاهمرادی را بچه ها کمک کردند آمد توی آسایشگاه ، لباس های خیسش را عوض کند. ما هم به خط شدیم رفتیم توی میدان صبحگاه. هنوز ورزش تمام نشده بود که خبر پیچید توی میدان: شاهمرادی رگش را زد. باقری را میدید انگار نه انگار. هیچ کس حرفی نزد. مگر جراتش را داشتیم؟! آمبولانسی که از پادگان رفت بیرون دلهره را انداخت به جانمان. رفته بود لباس های خیسش را بردارد که یک تیغ برمیدارد و میرود پشت آسایشگاه. خدا میداند چطوری دلش آمده. من که دستم میبرد آنقدر میترسم که ممکن است بیافتم ، غش کنم. از تصورش هم حالم به هم میخورد. خیلی شانس آورد ، اگر یکی از این کادری ها ندیده بود حالا لابد گذاشته بودندش توی سردخانه که کالبدشکافی اش کنند.

همه چیز از همان لحظه شروع شد. محمود میگفت وقتی پشت آسایشگاه رفته بود تا سیگار دود کند ، دیده بود کلی پشه و مگس جمع شدند روی خون. میگفت یک جوری بو میداد. انگار که همان لحظه ریخته باشند آنجا. تازه بود و قرمز قرمز. طوری که محمود هم نزدیک بوده حالش به هم بخورد. ظهر باقری همه مان را پابرهنه ردیف کردروی آسفالتی جلوی آسایشگاه و بشین پاشو داد. نه یکی دو تا. صد تا. تا وقتی یکی دو تا از بچه ها از حال نرفتند ولمان نکرد. کف پایم هنوز هم خوب نشده . آسفالت داغ بود. می چسبید و می سوزاند. بچه ها هر چه از زیر زبانشان درآمد نثار باقری و شاهمرادی کردند.

وقتی آوردندش هنوز رنگ به رو نداشت. مچ دستش را باند پیچی کرده بودند. محمود میگفت عین جن زده ها شده بود. هیچ هم حرف نمیزد. آدم باورش نمیشود یک نفر یکهو اینطوری عین مرده ، سرد و بی حرکت بیفتد یک گوشه و لام تا کام حرف نزند. باقری که آمد میخواست بزندش. دستش را بالا برد اما پایین نیاورد. نامرد دستش خیلی سنگین است. ان روز سر کلاس چرتم گرفته بود ، یکی خواباند بیخ گوشم. هوش از سرم پرید. شبش نگهبان بودم. یک روز تمام گوشم زنگ میزد. خرش خیلی میرود. همه از او حرف شنوی دارند. اسمش را ببری دژبان ها میگذارند بروی بیرون. برگه مرخصی هم نمیخواهد. کافیه مهرش را بزند کف دستت و نشان دژبان بدهی . میانه اش با هر کی خوب باشد مرخصی اش به راه است. پیش سرهنگ هم حرفش ردخور ندارد. هر چی گفت ،همام میشود. من هم جای سرهنگ بودم دست و بالش را اینقدر آزاد می گذاشتم. می گویند با اینکه خودش پایش تیر خورده بود ، سرهنگ را که آنوقت ها سروان بوده و فرمانده گردان نمیدانم کجا ، انداخته روی دوشش و با خودش آورده عقب.

اهل اینجور برنامه ها نبود. یکی دو بار خودم توی حافظیه و دروازه قرآن دیدم. با یکی از بچه ها داشت عکس می انداخت. کجا را داریم برویم . همیشه ول هستیم توی خیابان ها. میرویم پارک آزادی ، خیابان زند. پرده سینماها را نگاه میکنیم. می اندازیم از جلوی علی بن حمزه رد میشویم ، می رویم پارک حافظیه ، شاهچراغ. همین. این آخری ها بیشتر توی خودش بود. باقری هم به یکی گیر بدهد واقعآ واویلاست. چند بار اسمش را گذاشت توی لوحه گشتی و نگهبانی. آخر سر هم آن بلا را سرش آورد. فکرش را بکن تمام شب، بسته به پرچم، آن هم زیر باران. توی این یک ماه فقط یک بار این روزهای آخر تلفن داشت. می گفتند دیده اند پشت تلفن گریه کرده. بعد هم یکی آمده روی خط و گفته: خلاصه ش کن، پشت خط داریم. داد و فریادش رفته بالا و فحش داده که چرا دارند تلفنش را گوش میکنند. ظهر آن روز خواسته بودنش برود بازرسی. بیست روز برایش زده بودند. شبش که نگهبان بودم ، دیدم دارد بیرون قدم میزند. عین اینکه روی آتش راه برود. یک سر آمد گفت: سیگار داری؟ گفتم: نه. گفت: اگر داری فقط یک نخ. بعدآ بهت میدم. گفتم من که سیگاری نیستم. دوباره رفت بیرون.
فردای آن روزی که شاهمرادی شاهرگش را زد ، صبح طبق معمول رفتیم صبحگاه. ورزش که تمام شد سرهنگ دست به کمر آمد ایستاد توی جایگاه. گنده است و گرد؛ با دست و پای کوتاه و لب و لوچه آویزان. هر وقت پیدایش میشود باید یکی دو ساعت میخ بایستیم، آقا نطق کند. هیچی هم نمیگوید. فقط حرفهای چند روز پیش را نشخوار میکند. هنوز دور برنداشته بود که سر و کله چند کلاغ ، درست بالای جایگاه، پیدا شد. آمدند نشستند آن بالا و قار قار کردند. عین خیالشان هم نبود سرهنگ مملکت دارد صحبت میکند. صدای قار قارشان می افتاد توی میکروفون و قاطی صحبت های سرهنگ از بلندگوها میزد بیرون. مگر می توانستیم بخندیم. باقری داشت همه مان را نگاه میکرد. انگار پشت سرش هم چشم باشد. محمود داشت خودش را می خاراند که یکهو گفت: خبردار تکون نداره نفله. درست بایست. محمود فحشش داد. آخر چطور توانست ما را که صف پنجم بودیم ببیند؟

سرهنگ کلافه شد. یکی از سربازها را صدا زد گفت برود بالا دورشان کند. سرباز که بالا رفت کلاغها پر زدند و رفتند. پایین که آمد دوباره برگشتندو بیچاره باز رفت بالا که یک دفعه همه ریختند سر سرباز و سر و صورتش را خونی کردند. دست گرفته بود جلو چشمش و مانده بود آن بالا و دست و پا میزد. صبحگاه ریخت به هم. رفته رفته زیاد شدند و آمدند بالای سر ما. عین یک لکه ابر که بخواهد ببارد. حالا دیگر به هیچی رحم نمی کنند. به هر چی میبینند حمله میکنند. موش ، گربه ، سرباز ، سرهنگ. همه چی.
اصلآ فکرش را هم نمیکردیم که یکدفعه انقدر زیاد شوند.هر کجا را که نگاه می کردی فقط سیاهی بود که لک زده بود روی دیوارها، درختها و پشت بامها .شبها از بس نوک میزدند به شیروانی ها ، از صدایشان نمیشد خوابید. چشم که روی هم می گذاشتی انگار یکی داشت با پتک توی سرت آهنگری میکرد و نوک هم نمی زدند همه اش یک صدایی توی کله ات بود و نمی گذاشت راحت باشی.
محمود میگفت بالاخره شیروانی ها را سوراخ میکنند، می آیند تو ، تخم چشمهایمان را درمی آورند ، می گذارند کف دستمان. حالش خوب نبود. موادش داشت ته میکشید. بیرون هم که نمیشد رفت. مجبور بود صرفه جویی کند و اینجوری بیشتر خمار بود. روز قبلش با شاهمرادی رفته بود حمام. دلش به حالش سوخته بود. وقتی بر می گشتند کیفشان کوک بود و کلی هم نشئه بودند. بعد هم دو تایی رفتند پشت آسایشگاه ، نفری یک نخ دود کنند. می گفت شاهمرادی سیگار لای انگشتش ، زل زده بود به کلاغ ها که جمع شده بودند روی لخته خون. دیده بود کیفشان دارد میپرد ، برمی گردند. هر چی پول برایش می فرستند دود میکند. اولها که نفهمیده بودند ، بهش پول قرض میدادند ولی حالا اگر بیافتد بمیرد هم هیچی بهش نمی دهند. بی انصاف از خود من هم پنج ، شش هزار تومان گرفته.
بچه ها میگفتند ، نفری یک سنگ بزنیم ، همه شان فرار میکنند. فرار نکردند هیچ ، برگشتند ریختند سرمان. گاهی وقتها ، پر می زدند می رفتند بالا ، عین لاشخورهایی که بالای لاشه ای دور بزنند ، می چرخیدند و یکهو می آمدند پایین و دنبال گربه ای ، سگی می کردند. اینطوری یک چند روزی بوی مردار می آفتاد توی پادگان و دوباره پشه ها پر می شدند و از سر و کول همه می رفتند بالا.
یکی از بچه ها عکس یک کلاغ را کشیده و زیرش درشت نوشته بود: شاهمرادی. گذاشته بودند روی تختش. داشت جلوی پنجره کلاغ ها را نگاه میکرد. وقتی برگشت، دید. فکر کنم کار عسکری باشد. توی این آسایشگاه فقط او خوب بلد است نقاشی کند. لای دفترش پر است از عکس زن و دختر. حتمآ آن عکس توی توالت هم کار اوست. چه میدانم، شاید هم... می دانی چرا فکر می کنم کار اوست؟ چون همه اش عکس های لخت لخت می کشد. نشان بچه ها که می دهد ، انها هم می خواهند برای آنها هم بکشد. سر کلاس دفترها را دست به دست می کنند و عکس ها را نگاه می کنند. شاهمرادی عکس کلاغش را برداشت گذاشت زیر پتو ولی یکی از بچه ها باز انداخته بود روی تختش.
پریروز نوروزی از تخت افتاد پایین. همه از آه و ناله اش از خواب پریدیم. با صورت خورده بود زمین و از دماغش داشت خون می آمد. باورت نمی شود وقتی چراغ ها را روشن کردند دیدیم شاهمرادی روی تختش عین مرده ها زل زده به کلاغی که نشسته لب پنجره. بچه ها قسم خوردند وقتی دهن باز کرده می گفته: قار قار قار. ولی من فکر میکنم کلاغی که لب پنجره بود ، قار قار کرد. پیشاین نوروزی بد جوری باد کرده و دست راستش را هم نمی تواند تکان بدهد.
بعضی وقتها آنقدر قار قار می کردند که دیگر سرمان می رفت و توی گوشهامان پنبه می گذاشتیم ولی باز قار قارشان را می شنیدیم. خسته هم نمی شدند. اگر آدم انقدر دهانش را باز و بسته کند فکش از جا در میاید. خود باقری هم به قول محمودی با آن روحیۀ خدمتی بیشتر از چند بار داد بزند صدایش می گیرد. مخ آدم سوت می کشید. خیلی وقتها هم همین طوری پر می زدند می رفتند بالا و می دیدی یک لکه سیاه دارد توی آسمان این ور آنور می رود و سایه اش اوفتاده روی آسایشگاه. محمود یک بار داشت می شمردشان. یهنی هشتثد و هشتاد و سه تایشان را شمرده بود که یکهو پر زدند رفتند بالا. می گویند نفری چهار پنج کلاغ بیشتر می رسد که آنطوری سر و چشمی برایمان نمی ماند.
دیشب یکی از کلاغ ها از یک جایی آمده بود تو. همه ریختیم گرفتیم. آنقدر با پوتین زدند توی سرش تا مرد. شاهمرادی از تخت پایین آمده بود و بچه ها را نگاه میکرد که پوتین به دست ایستاده بودند بالای سر کلاغ. شب بچه ها چند نفر، نگهبانی می دادند تا کلاغ ها ناغافل نریزند داخل. می ترسیدیم ،شب نصف شب بزند به سرش از تخت بیاید پایین برود در را باز کند و همه کلاغ ها بریزند تو.
امروز صبح که بیدار شدم احساس کردم یک لحظه صدایشان را نشنیدم. دویدم پشت پنجره . نبودند. نه خودشان و نه صدایشان. از دستشویی که برگشتم جلوی در آسایشگاه شلوغ شده بود. شاهمرادی بالاخره کار خودش را کرد. اما خوب که گوش می کنم می بینم کلاغی هنوز دارد روی سقف شیروانی نوک می کوبد.