Mittwoch, April 07, 2004

بعضی وقتها خدا بلاهایی سر آدم میاره که نمیدونی به کجا باید پناه ببری.........نمیدونم چکار کردم که باید همچین بلاهایی به سرم بیاد.......
این دفعه مثل دفعه های پیش دیگه خودم رو هم نمیتونم سرزنش کنم، چون هیچ چیز دست من نیست و عین یه عروسک ، نه! بذار بهتر بگم عین یک مترسک مزرعه سر جام خشک و بی حرکت وایسادم و خدا من رو روی این کره سیب مانند سبز و آبی، تک و تنها میبینه....و اون چوب سحرآمیزش رو به طرفم نشونه رفته و یک دفعه ستاره هاش رو ول میده طرف من تا جادو کنه من رو! تا اون کاری که نباید بشه با چنگ زدن های من ، با تقلا کردن هام به طور کامل انجام بشه.... ماه رو که نگاه میکنم میبینم حتی اگر میتونستم زیر خاکش پنهان بشم باز هم تو من رو میبینی و چوب جادوت به طرفم نشونه رفته..آسمون با اون همه ستاره هیچ جایی برای فرار نداره..
همه جا زیر تسط توست.اون بالا روی اون تخت طلا نشستی بر همه چیز حکم میرونی. خدایا صبر و تحمل ما ادمها رو هم در نظر گرفتی؟؟ کاش جایی رو بهمون اختصاص میدادی که بتونیم بریم توش چه میدونم غصه بخوریم ، گریه کنیم، از این دنیا استراحت کنیم ، یک لحظه آسوده...یک لحظه فارق. جایی که خودت هم بهش راه نداشته باشی. بهشتی برای آدمیان. همیشه تعریف بهشت باغ برین همه چیز مهیا و همه کس آسوده بوده ، ولی این تعریفش نیست!! بهشت واقعی جایی هست که خدا ما آدم ها رو نبینه، افکارمون رو نخونه، کارهامون رو فرشته هاش در حالی که ابرو بالا انداختن با مهره های چرتکه حساب نکنن. جایی که ما رو ول بده برای خودمون......
هر چی فکر کردم یادم نیامد چه گناهی ، چه ناسپاسی کردم که دوباره گریبانم به چنگ گرفتی! ها! یادم آمد....دو روزه که به درگاهت سجده نکردم. نه! این نمیتونه باشه...تو واسه این گناه ها بنده ضعیفی مثل من که دلش تحمل نداره رو خورد نمیکنی...نمیشکونی توی هم ، توی مشتهات که نمیدونم چقدر بزرگن له نمیکنی. من دیگه تحمل ندارم......نه ندارم.....تنها کسی که میتونه کمکم کنه خود تویی! فقط خودت....
خدایا متشکرم که به بنده هات این اجازه رو دادی که باهات درد و دل کنن...هر چی دلشون بخواد بگن...خدایا مرسی! خیلی سبک شدم ...خیلی...خیلی سبک...خدایا ممنون....