Samstag, Mai 21, 2005

افسردگی - شیدایی

اگرچه چند روزیه خودم نمی تونم وبلاگم رو ببینم ، می نویسم تا بالاخره مشکل برطرف بشه. دیگران که می تونن ببینند!!

متاسفانه یک و هفته و نیمه که در افسردگی شدید به سر می بردم و تازه دو روزه که خوب شدم. منظورم خوبه خوبه...یعنی از اون طرفش افتادم. اسم بیماری شیدایی- افسردگی همیشه برام مثل یک راز بود و فکر میکردم بیماری خوبیه . فکر میکردم تنها بیماری خوبیه که وجود داره. ویرجینیا وولف و همینگوی هم همین بیماری رو داشتن و روزهای افسردگی خیلی سخت می گذشت اما روزهایی شادی یا همون شیدایی بسیار مفید بود و هر دو نویسنده بهترین آثار و شاهکارهاشون رو در همین مدت خلق می کردند.
علائم من هم دقیقآ همینه . ولی دریغ که نبوغ ندارم وخیلی هم خنگ تشریف دارم. و از این افسردگی ها جز زجر خیلی زیاد برام چیزی نمی مونه. قبلآ فواصلش خیلی زیاد بود مثلآ دو روز حالم بد بود و دو ماه به طرز عجیبی کم خواب و پرکار بودم ولی کم کم زیاد شد . این دفعه یک هفته و نیم طول کشید و در طول این مدت انگار توی خلا بودم. شعرها و طرح های داستانی خیلی خوبی به ذهنم میرسید ولی حتی قدرت نداشتم دست به قلم بزنم . با اون حال بد ، سعی کردم همه چیز رو توی ذهنم منجمد کنم و بعد که حالم خوب شد بیارمشون روی کاغذ. این دو روزه دارم مثل خر مینویسم تا همه چیز رو یادم نرفته ! ولی اون چیزی نبود که اون موقع توی ذهنم بود . واقعآ منجمد شدند و یخشون هم باز نمیشه. الان هم دوباره شدیدآ دیوونه بازی هام شروع شده ولی نمی خوام بذارم اینجا دیگه تحت تاثیر احساسات من باشه. وقتی حالم بد بود مثل این دفعه دیگه نمی نویسم.
دفعه دیگه ، چون مطمئنم دفعه های زیاد دیگه ای هم در پیش دارم ، می خوام برم دکتر و درست و حسابی آدم بشم. من اصلآ به مرگ فکر نکرده بودم ، فکر میکردم آدمهایی که به خودکشی فکر می کنند احمقند و دچار ضعف شخصیتی هستند ولی اینبار فهمیدم این جور چیزهای درونی شاید تا حدی ولی کاملآ در اختیار عقل انسان نیستند. تا به حال اینقدر گریه نکرده بودم ، اون هم منی که در بی مشکل ترین خانواده و عادی ترین شرایط به سر میبرم. نمی خوام قرص خور و شربت خور بشم و خودم رو دستی دستی روانی کنم ، ولی بهتره اگر مشکلم حل شدنیه زودتر حل بشه. می خوام به دکتر بگم یه کاری کنه من فقط توی دوره شیدایی بمونم!!!

2. دیروز امتحان خط دوره عالی داشتم. خدا رو شکر حالم خوب شده بود وگرنه آبروم جلوی استادم میرفت. البته همینجوریش هم گند زدم . انقدر دستم می لرزید که کلی از کلمات و ترکیبات رو خراب کردم. اگر قرار باشه من قبول بشم ها باید در انجمن خوش نویسان رو گل بگیرند!!!! استادم که خیلی شبیه مل گیبسونه آمده بود بالای سرم و سعی میکرد با چشمهای به قول خودش خوب خطم رو نگاه کنه. میگفت نگران نباش ! گفتم استاد نگران نیستم اتفاقآ خیلی هم بی خیالم . من عادت دارم به قبول نشدن.
قبلآ به خود استادم هم گفته بودم . دوره قبلی امتحان ها (دوره خوش) من هنوز به انجمن نرفته بودم و یه استاد خصوصی داشتم. خیلی خوب نوشتم و مطمئن بودم نفر اول میشم ، ولی وقتی جواب ها آمد دیدم خیر اصلآ قبول نشدم. اون موقع هم حدس زدم باید بی عدالتی شده باشه ولی پی اش رو نگرفتم. حالا می فهمم حدسم درست بوده و قبولی ها چطوریه! برام جالبه که توی یک مرکز فرهنگی و هنری از این جریانات برقرار باشه. اینها فقط هنرجوهای خودشون رو قبول میکنند و هنرجوهای استادهای دیگر رو که به طور خصوصی تدریس میکنند فقط در صورت ضایع بودن قبول نشدنشان می پذیرند. اینطوری بچه ها برای قبول شدن هم که باشد میروند انجمن و از طرف دیگر استادهای خوارج !!( خصوصی) رو ادب میکنند و از طرفی هر چی مایه تیله است یک راست میرود توی جیب خودشان. وای به حال بقیه جاها که پول برایشان مهم است. آخه اینها می گویند برای ما فقط هنر مهم است ، نه پول!!!

هاله عزیز هم به وبلاگستان برگشت و به قول خودش آفتاب دوباره طلوع کرد...خوشحالم کسی که هی پتیشن هایش را امضا میکردیم دوباره دست به کار میشود !!!