Mittwoch, Mai 30, 2007

دوستت داشتم .

مادربزرگم رفت . خیلی ناگهانی . خیلی زود رفت و اون نوشتۀ احمقانه روی وجدانم سنگینی میکنه. باید اینجا بنویسم که دروغ گفتم ؟ باید بنویسم که من رو از همه بیشتر دوست داشت ؟ باید بنویسم که من یک ماه و نیمه بهش سر نزدم و تلفن هم بهش نزدم که احوالش رو بپرسم ؟ باید اینا همه رو بذارم به پای اینکه تا یکی میمیره برامون عزیز میشه و یادش می افتیم؟ حالم بده و عذاب وجدان نمی ذاره بیشتر بنویسم. بیچاره بابام . اونم انگار عذاب وجدان داشت.

بی بی باران عزیزم هم همدرد شدیم ، ولی با یک تفاوت بزرگ . خودت میدونی چی میگم.