Sonntag, Mai 22, 2005

مرجع

نشسته بودم توی مرجع و درس می خواندم. دوست ندارم توی سالن مطالعه تنگ و خفه که آدم ها کیپ تا کیپ هم نشسته اند درس بخوانم ، انگار بقیه انرژی مثبتم را ازم می گیرند. در عوض مرجع بزرگ است و دورتا دورش پر از قفسه کتاب های رنگارنگ است که به آدم انرژی می دهند . فضای بازش انگار ظرفیت ذهنم رو بسط میده و بیشتر می خونم.
خسته بودم و سرم رو گذاشته بودم روی میز تا کمی استراحت کنم. انگار داشت خوابم میبرد که با یک ضربه محکم و ریختن کتاب ها به زمین از جا پریدم. دیدم همون دختر زبانیه است که نیامده اسمش توی دانشگاه پیچیده. با پسرها دعوا و بزن بزن میکنه ، تو مرجع به همه تنه میزنه و به قصد کتاب هاشون رو روی زمین میندازه. دکمه مانتوش رو دو تا از بالا و دو تا از پایین باز میذاره و عین اوباش راه میره. چشم دوخته بود توی چشمهای قرمز و خستۀ من و منتظر بود چیزی بگم تا یک دعوای اساسی راه بندازه. من از دهن به دهن شدن با این افراد وحشت دارم و جدآ از آبروی خودم میترسم ، برای همین چیزی نگفتم ، گو اینکه خیلی دلم میخواست بلند بشم و با مشت یکی بزنم توی دهنش تا یک حالی هم بهش داده باشم.
دوباره سرم را روی میز گذاشتم . دیگر خواب از سرم پریده بود. صدای باز و بسته شدن در لحظه ای قطع نمیشد. هر بار که باز و بسته میشد ، حدس میزدم دختر است یا پسر. نمیدانم فرمولش چه بود ، ولی هرچه بود غلط بود چون هر چه پیش بینی میکردم میدیم برعکس است. هر بار که میگفتم دختر است ، از پشت ستون قطوری که دیدم را گرفته بود پسری بیرون می آمد و برعکس.
این بار به بازی همیشگی ام پرداختم. عادت دارم هر چی نوشته روی میزها و دیوارهای کلاس ها میبینم بخوانم. روی میزی که نشسته بودم نوشته بود:
زندگی از این چرت تر نمیشه...
رشته هم آبکی تر از الهیات نمیشه...
دانشگاه هم گه تر از دانشگاه... نمیشه...