Dienstag, Dezember 20, 2005

*** اعتراف دوباره ...

آدم بعضی وقتها دلش نمی خواد بنویسه . بعضی وقتها حرفی برای زدن نداره...

حرفی برای زدن ندارم . ولی دلم خیلی پره. از دست خودم . از دست آدم های دور و برم. آمدم بنویسم اینجا تا آروم بشم ، وگرنه خوابم نمیبره امشب.
میدونید ؟ من خیلی عوضیم( عین اعتراف اون دفعه ای) . من یک آدم خودخواه و مغرورم. امروز توی سلف نشسته بودم . اونور میز 3 تا دختر روستایی نشسته بودند. دانشگاه های دولتی پر از دانشجوهای روستایی یا شهرهای کوچیکه . قیافه هاشون یک کم بده !!! به نظر کثیف میرسند . انگار حموم نرفته باشند. ( خجالت میکشم اینا رو مینویسم اینجا)...یک لحظه یک حس تنفر شدید بهم دست داد. احساس کردم ازشون خیلی بدم میاد. با خودم گفتم : اه ! اینا رو واسه چی تو دانشگاه راه میدن. اینا رو چه به دانشگاه رفتن. یکیشون بهم لبخند زد و نمیدونم چی گفت. با تنفر یه زهرخند کردم و با چشمام براش سفیدی رفتم و روم رو برگردوندم. برگشتم دوباره نگاش کردم. لپ هاش گل انداخته بود و حس تحقیر توی چشمهاش رو حس کردم. سه تاشون خودشون رو جمع و جور کرده بودند.

بعضی وقتا میرم توی نمازخونه می خوابم ظهرها. توی نمازخونه هم که ماشالا پره دختره که همه دراز کشیدند. تا به حال دقت نکرده بودم هرگز نزدیکی روستایی ها یا اونهایی که ظاهر تمییزی ندارند نمی خوابم ، ولی اگر طرف شیک و پیک باشه و خوش ظاهر برام اهمیت نداره چقدر نزدیکش دراز بکشم. باز هم اینجا با یک حس چندشناک و نفرت بهشون نگاه میکردم.

عصر توی مرجع داشتم درس میخوندم . دوباره پشت میزی که من نشسته بودم به قول خودم دو تا عتیقه نشسته بودند. یکی از عواملی که باعث میشه حسم دوبرابر بشه چادری بودن اونهاست. یکیشون گفت : ببخشید خانوم ! شما مغز مداد دارید؟ _ ایش مغز مداد!!! گفتم منظورتون نوک اتوده ....نخیر ندارم . توی دلم گفتم اگر داشتم هم به تو نمیدادم. بعد هم حس کردم دارند شدید بهم انرژی منفی میدن و با غرور و نخوت بلند شدم ، طوری که بهشون حالی کنم مزاحم من هستن رفتم یک جای دیگه نشستم.

واسه همین میگم عوضی ام. انقدر که حتی از خودم هم بدم میاد. نمیدونم دقیقا کی متوجه شدم که دارم به یک مریضی دچار میشم . مریضی خودبزرگ بینی ، مریضی غرور ، مریضی نفرت ، مریضی دشمنی با مردم. فکر کنم توی سلف بود ، وقتی داشتم عصرونه میخوردم . باز حس تنفر ....باز باز باز باز باز باز باز.....انگار یک دفعه توی مغزم چیزی منفجر بشه. با خودم گفتم احمق امروز هر کس رو دیدی ازش متنفر بودی. مگه تو کی هستی کی اینا به نظرت دهاتی و کثیف میان؟؟؟ خیلی از اینها صد پله بهتر هستن. انقدر داخلشون خوبه و پاکه که تو در مقابلشون هیچی! برای چی باید اینقدر ابله و خودپسند باشی که هیچ کس رو قبول نداشته باشی. همه برات اه اه و پیف پیف باشن.
میدونید من شبیه کی ها شدم. شبیه این زنهای ثروتمند که شیش من طلا به خودشون آویزون می کنند و با همه قطع رابطه میکنند چون هیچ کس به مندشون نمی خوره. وقتی خودم رو تصور میکنم یاد این دختره جولیا پندرتون ، دوست جودی ابوت میافتم!!! اگرچه این فیلم ها صد بار توی تلویزیون ما نشون داده میشه ، ولی به خیلی از نکات اساسی این فیلم ها توجه نکردیم و همیشه هم چشم هامون رو میبندیم . انزجار از خود خواهی رو با جولیا نشون دادند . سادگی و صفا رو با جودی و بی ادعایی رو با سالی.

تا به حال دقت کرده بودیم ؟؟ من که نه. توی این داستان آدم هایی رو نشون میده که جدا از نژاد و پرستی و طبقه اجتماعی ، انقدر وسعت دیدشون بازه که با همه آدم ها همدل میشن و با همه همراه . اینطور نیستن که فقط نوک دماغشون رو ببینند و فکر کنند خدا بهتر از اینها نیافریده. خیلی از آدمها هستند ، مثل دکترها ، که فقط به انگیزه خدمت و نوع پرستی و چه قدر هم دلسوزانه با پایین ترین اقشار جامعه از هر نژاد و طبقه ای پا به دانشگاه ، بیمارستان و اجتماع میگذارند. بعضی وقتها برخوردهای اینها با مریض هاشون رو آدم میبینه ، از خودش خجالت میکشه. خیلی های دیگه هم همین طورند . اونهایی که بر علیه فقر ، گرسنگی ، مریضی و جنگ و در حمایت از زنها و بچه ها جون خودشون رو از دست میدن و در سخت ترین شرایط زندگی میکنند. از زندگی های پیشرفته و راحت خودشون توی بهترین ممالک دنیا دست میکشند و میرند به بدترین کشورهای آسیا و آفریقا ...در کثیف ترین و بدترین شرایط و در میون آشغال و جک و جونور زندگی میکنند و سخت ترین زندگی رو دارند و از غذاهای پستی که مردم اون منطقه میخورند تغذیه میکنند و در عوض کمک و عشق خودشون رو به مردمی که ما وحشی و کثیف و زشت میدونیم هدیه میکنند. به مردمی که ما از اسم کشورشون و ملیتشون برای همدیگه فحش میسازیم و می خندیم.

و من .......من برعکس این آدم ها هستم. یک قفس به دور خودم ساختم و از پنجره کوچیکش آدم ها رو وجین میکنم . این خوبه بیا تو . اون بده برو گمشو... حیف که هر دفعه دعا به درگاه خدا میکنم فقط دعاهای بدی که در حق خودم میکنم درگیر میشه و خدا چنان بلایی سرم میاره که پشیمون میشم از هر چی دعا کردنه. اگر اینطور نبود دعا میکردم خدا یک گوشمالی درست و حسابی در عوض این کارهای من بهم بده. میترسم توی این بی وقتی و هیری ویری یک بلایی سرم بیاره!! هنوز برای توبه و برگشتن از این رفتارم آماده نیستم . نمیدونم چرا ؟ ولی لعنت به من.