Donnerstag, Dezember 08, 2005

صدای دو انفجار پشت سر هم بود. مردم برگشتن و همه به هم نگاه میکردند تا شاید کسی جوابی برای نگاه دیگری داشته باشه. ولی کسی نفهمید چه اتفاقی افتاده و بی تفاوت رد شدیم. کارمون رو انجام دادیم . از مامان جدا شدم. من به طرف شهرک غرب و وزارت علوم و مامان به طرف شرق .
توی تاکسی رضا صادقی بود ، شهرام بود ، گوگوش بود ولی اخبار نه... می ترسیدم گم بشم . تهران خیلی بزرگ شده و برای ما که فاصله ها توی شهرمون از یک ساعت بیشتر نمیشه خیلی زیاده. سوال به سوال رسیدم به وزارت . ساعت3 شده بود. راه برگشت ، رادیوی ماشین روشن بود. اخبار از ساختمونی که آتیش گرفته ، از هواپیمایی که سقوط کرده میگفت . فهمیدم اون دو تا صدای انفجار از چی بود. پیاده شدم . دو تا هواپیمای نمایشی بالا تو آسمون پرواز میکردن و خط سفیدشون با هم قاطی میشد و همینطور ادامه داشت. لجم گرفت. گفتم حداقل اون دو تا رو بیارید پایین تا روی ساختمون های دیگه نیافتادند. شاید هم روح مسافرها و آدم های دیگه که مرده بودن ، سوار اون دو تا هواپیما شده بودن و رفته بودن تو آسمون تهران تا چرخ بزنن . همینطور چرخ و چرخ و چرخ ....سرم رو گرفتم بودم بالا و نگاهشون میکردم. به خودم آمدم و دیدم مردم به نگاه من سرهاشون رو گرفتن بالا و نگاه میکنند.
فقط نگاه میکنند ، کاش بیدار می شدند.
ساعت 8 بود. آخوندهای چندشناک و سردسته شان مرتب پیام تسلیت می فرستادند . سرم رو فرو برده بودم توی یقه پالتوم و یک ماسک سفید زده بودم جلوی دهنم. نه که برای کثیفی هوا . سرما خورده بودم و دود میرفت توی دماغم . اینقدر سرفه میکردم که بی حال میشدم. خیابون جمهوری آخرین مسیرم بود. برای خودم یک لیوان بزرگ آب پرتغال با آب لیمو شیرین خریدم. گلوم رو زد. صدای آژیر آمبولانس هر پنج دقیقه یکبار مردم رو تکون میداد. عادت کردیم دیگه ، نه؟ طبس ، رودبار ، قزوین ، بم ، زرند ، کوههای خرم آباد ، هواپیمای ایران بالای خلیج فارس و الی ماشالا . نه من دنبال مقصر میگردم و نه هیچ کس دیگه ای. پوست کلفت شده ایم . اگر همه هم بمیریم فرقی نمیکه با الان که اعتراضی در کار نیست. پرواز ها هنوز از یک فرودگاه درب و داغون عهد عتیق تو خود وسط شهر انجام میشه. تصدیق کنید تعداد کشته ها کم هم بود............