Freitag, November 11, 2005

سلام علیکم
من دوباره آمدم. با این وبلاگ نوشتنم کشتم خودم رو. مرتب دچار غیبت های پیاپی صغری و کبری میشم. الان هم که آمدم اینجا از دانشگاه آمدم. چون کلی ذوق زده ام گفتم تا حس و حالم نپریده بیام بنویسم. آدم باید هر موضوعی رو تا وقتی اثرش روش هست بنویسه ، وگرنه اون حس واقعی رو نمیرسونه.

بنده امروز کنفرانس داشتم. خیلی هم میترسیدم ، چون تا به حال درباره موضوعی به این تخصصی کنفرانس نداده بودم. نشستم یک چیز بسیار پیچیده و آنچنانی هم نوشتم ، و از یک منبع درست و حسابی هم استفاده کردم. انقدر سنگین شده بود که خودم هم نمیدونستم می خوام چی بگم. استادمون هم از اون آدم های احمق و هیچی نفهمه که به معنای واقعی هر چی براش توضیح بدی نمیگیره. من موندم اینا چطور فوق لیسانس و دکترا گرفتن؟؟ اگر جایی گیر میکردم اصلا نمیتونست کمک کنه. پس باید روی پای خودم وای میسادم.
خلاصه با ترس و لرز رفتم تو کلاس. قبل از من یکی دیگه داشت کنفرانس میداد و بچه ها هم چرت میزدند. نوبت من که شد دوباره دست های احمقم شروع کرد به لرزیدن. کلی تو راه به خودم فحش دادم. وقتی شروع کردم ، با صدای بلند توجه بچه ها رو جلب کردم. اولش بچه ها شروع کردن اذیت کردن ، مخصوصا این پسرهای بی جنبه....هی سوال پیچم می کردن و البته چون خودم رو حسابی آماده کرده بودم حسابی حالشون رو گرفتم. هر سوالی ازم میکردند ، به جای جواب 5 تا سوال از خودشون می پرسیدم. وقتی دیدن اینطوریه کاسه کوزه هاشون رو جمع کردند. اولش خوب آمدم ، بعد شروع کردم به خرابکاری. از اون جایی که میدونید قدم خیلی بلنده ، و قد بلندها هم اکثرا توی شلنگ تخته انداختن مهارت ویژه ای دارند ، انواع سوتی رو اونجا دادم. یک صندلی افتاد ، نزدیک بود خودم از سکو بیافتم !!! ده دفعه تخته پاکن رو انداختم ، هی میرفتم این ور و اونور. وقتی بچه ها ( با شیطنت ) ازم سوال میپرسیدن تا وسط کلاس میرفتم. تقریبآ حموم گچ گرفته بودم . سرتا پام گچی بود و مقنه ام قشنگ تا پس کله ام رفته بود و داشت از عقب میافتاد و من هم انقدر دستام گچی بود که نمی تونستم بکشمش جلو. بچه ها مرده بودن از خنده . یکیشون ارضه نداشت بیاد یک دهم کنفرانس من رو بده و به این مدت زمان طولانی... ولی تو چرت و پرت گفتن و هر وهر از هم سبقت میگرفتن. کم کم که به خودم مسلط شدم و بچه ها دیدن حتی یک کلمه از حرف هایی رو که بهشون میزنم هیچ جا نشنیدن و مغزشون هنگ کرده و کلی هم احساس نفهمی بهشون دست داده بود ، کنترل اوضاع افتاد تو دست خودم. دیگه چند تاشون شروع کرده بودن به نت برداشتن. ای ول به خودم! وسط صحبت هام هم یک دفعه گیر میدادم به یکی که این موضوع یعنی چی؟ بعد که حسابی به همشون حالی کردم که هیچی بارشون نیست و فقط برای اینکه کم نیارن به آدم میخندن ، شروع کردم به مانور دادن و چنان فوران اطلاعاتی کردم که نگو و نپرس. وسط هاش هم دو سه تا تیکه اشتباه آمدم ببینم استاده حالش میشه یا نه ؟ بعد دیدم مرتیکه داره چرت میزنه. یکی بهترین قسمت هاش این بود که حال یکی از پسرای کلاس رو اساسی گرفتم. این فکر میکنه خدا خیلی باهوش ، با کمالات و جدا از بنده های دیگه اش آفریده اش. فکر میکنه خدا موقع آفرینش واسه این یک قالب جدا زده بوده. احساس فهم و کمالات و شعورش خیلی جالبه. در حالی که فقط یک آدم مغرور و خود خواهه و واقعا هیچ چی نیست. خیلی هم از من بدش میاد ، که دوست داره با تبر سر من رو بزنه. بیچاره امروز من رو مظلوم گیر آورده بود می خواست دخلم رو بیاره ولی همه اش خودش خیط میشد. هر چی سوال پرسید همه اش از اساس غلط بود . هر چی ازش پرسیدم ( من هم از قصد از اون بیشتر از بقیه پرسیدم ) بلد نبود یا غلط جواب میداد.
بعد هم که تموم شد با تشویق زیاد و خسته نباشید نشستم. خدا رو شکر یک جو معرفت هنوز توی وجود اینا پیدا میشه.