Sonntag, Oktober 16, 2005

friendship

ملت !
بالاخره بعد از این همه دربه دری و شکوه و ناله یک دوست خوب پیدا کردم. خیلی خوشحالم و روحیه م هم بهتر شده. از مرگ بهترین دوستم به این طرف ، هرگز نتونستم یکی رو که خیلی با من جور باشه و بتونه تحملم کنه پیدا کنم. این دوست جدیدم دو سالی از خودم بزرگتره ، ولی خیلی با هم تفاهم فکری داریم. انگار آینه درون منه! تمام علایقمون ، رفتار و حرکاتمون و نظراتمون شبیه هم دیگه ست. دومین نفریه که وقتی باهاش تلفنی صحبت میکنم ، تا یک ساعت تلفن از دستم نمیافته. هر چرت و پرتی که بگین درباره اش صحبت میکنیم و باز هم موضوع کم نمیاریم. از حرف های خاله زنکی گرفته تا فیلم و کتاب و نویسنده و فیلسوف و مسائل خانوادگی و غیبت و آشپزی. حتی در مورد ماشین و فوتبال و والیبال و ... همونقدر سرش میشه که من. باعث میشه با هم بحث بکنیم و لذت ببریم. آدمیه که یک ذره غرور توی وجودش نیست. پر انرژی و فعاله ، که این یکیش عین خودمه. پایه همه چیز هست. کوه ، والیبال ( توی پارک) ، خرید ، گردش ، خیابون ، شب شعر ، جلسات داستان . یک روز که همدیگه رو نمیبینیم دلمون خیلی واسه همدیگه تنگ میشه. یک جورهایی قلب هامون همدیگه رو حس کرده. از این دوستی ها نیست که زود سرد بشه .
یکی از خوبی هاش اینه که قدش بلنده. من همیشه مشکلی که با دوستهام داشتم این بوده که اکثرآ 20 تا 30 سانت ازم کوتاه تر بودن. شانس بود دیگه. هر چی دوست پیدا میکردم کاملا برعکس خودم بودن.. توی دوران مدرسه که معضلی بود برای خودش. اعصابم خورد میشد. توی راه مدرسه پسرها پدرمون رو درمیاوردند. دوستهای دوران دبیرستانم خیلی کوتاه بودند. یک روز ظهر داشتیم با هم میرفتیم خونه. مسیری هم که مدرسه ما توش بود ، از اونهایی بود که سر ظهر پر از دختر و پسر بود و خر صاحبش رو نمیشناخت. حالا چند تا متلک شنیده باشیم خوبه ! ؟ دو تا پسر داشتن از رو به رومون میامدن . یکدفعه یکیشون گفت: اینا مدرسه موش هان ، ( اشاره به من) این هم مبصرشونه!!!!!!!! وای من رو میگید از خنده دیگه نمیتونستم راه برم . بچه ها از عصبانیت داشتن منفجر میشدن و هر چی فحش بلد بودن زیر لبی به پسرها میدادن. من هم نشسته بودم روی پله یه خونه ای. حالا مگه خنده ام بند میامد. خلاصه کلی حال اون بیچاره ها گرفته شد. از چیزهای دیگه ای که بارمون میکردن نمودار ، دالتون ها ، مامان و بچه هاش را هم میتوان نام برد!!!! ولی این دوستم با اینکه باز هم از من کوتاهتره ولی قدبلند محسوب میشه. از این جهت خوبه که میشه باهاش رفت خیابون.
شانس من بیچاره امسال قبول شده ارشد و بیشتر وقتش رو تهرانه . خیلی کم همدیگه رو میبینیم و بیشتر تلفنی حرف میزنیم. فردا دم افطار هم قرار گذاشتیم کافی شاپ . کلی از حرف هامون قلمبه شده .
این دلیل هایی که گفتم دلیل های جدی برای تعریف یک دوست خوب نیست. توی دوستی یک چیزهایی اصلآ تعریف نشدنی هستن . خیلی چیزهای خوب دیگه این آدم رو به من نزدیک کرده. ولی علت اصلی یک حسه که به هیچ وجه در قالب کلمات درنمیاد.
میدونم این نوشته ام به نظر یک کم لوس و سطحی میاد. ولی برای منی که دوست ندیده ام یک اتفاق منحصر به فرد محسوب میشه که دلم می خواست حتمآ بنویسمش.