Dienstag, September 27, 2005

امروز وقتی داشتم با بچه ها صحبت میکردم ، یکیشون بدون مقدمه گفت خانوم ببخشید من شما رو روانشناسی کردم ، اجازه هست بگم؟
شاگرده از اون پسرهای تخس و خیلی شیطون بود. واقعآ آدم وقتی میخواد به این جونورا جواب بده باید تا ده دقیقه بعدش رو هم پیش بینی کنه ، بعد حرف بزنه. با شک و تردید نگاهش کردم و نمیدونستم بگم آره یا نه! عقل میگفت که بگم نه ، ولی شما فقط کافیه حس کنجکاوی یک زن رو تحریک کنید . اونوقته که مثل موم نرم میشه و تا هر جا بخواید میتونید بکشونیدش. این بود که من_ تا اونجایی که میدونید زن هستم _نتونستم بر حسم غلبه کنم و گفتم باشه.
گفت: شما در گذشته خیلی علاقه داشتید معمار بشید ولی به دلایلی نتونستید ، بعد رفتید یک رشته دیگه که ازش بدتون میامد ، ولی الان دیگه از رشته تون خوشتون میاد.

وای ! من رو میگید. به زور آب دهنم رو قورت دادم. یک لحظه تمام زندگیم آمد جلوی چشمم و تمام ماجراهای دانشگاه و معماری و خاطرات تلخی که برام مونده ....برای یک لحظه به خودم لرزیدم.
خودم رو نباختم . گفتم برو بچه ...تو نمیخواد من رو بذاری سر کار ، من خودم صد نفر رو رنگ میکنم. در حالی که توی این مدت داشتم فکر میکردم خدایا این جونور اصلی ترین موضوع زندگی من رو از کجا فهمیده؟ به هر جا بگید فکر کردم و در عین حال همزمان داشتم بهش میگفتم این کار تو کف بینیه ، نه روانشناسی. بعد هم آخه آدم رو وقتی روانشناسی میکنند چطور یک همچین اطلاعات دقیقی به دست میارند. بهش گفتم باور نمیکنم و مطمئنم از جایی این موضوع رو فهمیدی. به هر چی بگید قسم خورد که من رو روانشناسی کرده. گو اینکه این پسرها تا اینجایی که من شناختمشون چنان موجودات شیطانی و غیرقابل اعتمادی هستند که اگر در دامن یک قدیس هم بزرگ شده باشند بهشون نمیشه اعتماد کرد.
واقعآ عقلم به جایی نرسید. البته همین امروز داشتم درباره دانشگاه پونا ( هند ) و اینکه میخواستم برم اونجا معماری بخونم برای همکارهام حرف میزدم. ولی اولآ این وروجک اونجا نبود و هم اینکه من حرفی از دوست داشتن و نداشتن نزدم. یادم نمیاد در این باره حرفی توی وبلاگم زده باشم ، ولی مطمئنم پیش هیچ کس در این مورد حرفی نزدم و حتی دوستهای نزدیکم هم از این مورد خبر ندارند. من بعد از اون مریضی که قبلآ صحبتش رو کردم و وقتی نتونستم معماری قبول شم برای همیشه پرونده اش رو بستم و با هیچ کس حرفش رو دیگه نزدم.
خیلی دلم میخواد بدونم از کجا فهمیده؟ از درونی ترین احساس من که با هیچ کس تا به حال حرفش رو نزدم.