Sonntag, September 11, 2005

ای رودگار
1.نصف شب شروع کرده بودم توی خواب انگلیسی حرف زدن. سامان بلند شده بود و از ترس رفته بود گوشۀ تختش و می گفت مارال بلند شو چی میگی؟ از صداش بلند شدم و گفتم : what’s up? وقتی خواب از سرم پرید با سامان کلی خندیدم. میگفت دختر نصف عمرم کردی ( سعی میکنه با اینجور حرف زدن ادای برادر بزرگ ها رو برام دربیاره) ......میگفت تو دیوونه ای ، پس چرا انگلیسی حرف میزنی تو خواب؟ یاد یکی از استادهامون افتادم که میگفت هر وقت خواب انگلیسی دیدید بدونید یه چیزهایی دستگیرتون شده. برم بهش بگم نه تنها خواب دیدم، که توی خواب انگلیسی هم حرف زدم.

2. عصر با مامان رفتم پرو لباسم . خیلی خوشگل شده بود. وقتی پوشیدمش ملت همه آمده بودن نگاه میکردن و خیاطه هم هی میگفت وای عین عروسک شدی.این خیاطها هم برای جلوه دادن لباسشون از طرف مایه میزارن . میخواست برای خودش هم عین همین پیرهن رو بدوزه!!! انتظار داشت من هم کلی حال بکنم ولی اصلآ توی این حس و حال ها نبودم که به خاطر لباس ذوق کنم. اصلآ دلم نمیخواد این دو تا عروسی رو برم. ولی یکیش مال پسرعمومه و یکیش ماله پسر خاله ام. اگر نرم کلی پشت سرم سی دی میذارن که مغروره و خودخواهه ....واه واه چه افاده ها ، فکر کرده کی شده؟ خودم میدونم اگر نرم کلی حرف و حدیث داره. دلم میگیره از اینکه تو قرن بیست و یکم زندگی میکنیم و هنوز به خاطر حرف این و اون باید صلاح زندگی مون رو نادیده بگیریم. یا اینکه مردم به راحتی آب خوردن درباره آدم قضاوت میکنند. از اینها بگذریم یک مشکل دیگه هم دارم و اینه که کفش ندارم. آقا این هم معضلیه توی ایران که واسه ما که قدمون خیلی درازه کفش نیست. شماره کفش ها هم که رودست زده به کفش های فرانسوی!! من نمیدونم آخه پای خانوم های ایرانی که وقتی میزارن روی زمین عین پای اردک پهن میشه چه شباهتی به پای مینیاتوری فرانسوی ها داره که از شماره 39 بیشتر کفش نمیزنن. تمام مغازه ها رو گشتم ولی دریغ یا کفشه اندازه ام نبود یا پاشنه اش بلند بود. همینجوریش هم قدم از اکثر مردهای دور و برم بلند تره ، دیگه برم کفش پاشنه بلند بخرم میشم برج ایفل. انوقت با کی برقصم؟ ها!!!!!!! خدا کنه یک جوری بشه من عروسی ها رو دو در کنم. یک جوری شده که ساعت کاریم از بابام هم بیشتره. از همه زودتر میرم بیرون و از همه دیرتر هم برمی گردم خونه. منی که همیشه تا دیروقت بیدار میموندم ساعت 11 شب خوابم. ای رودگار!

جریان این رودگار رو هم بگم و برم بخوابم! توی مغازه داشتیم خرید میکردیم. یه بچه 4 ساله خیلی ناز نشسته بود روی زمین وسط مغازه و هی آه میکشید . آخر سر هم گفت ای ی ی رودگار.....مغازه منفجر شد از خنده.