Donnerstag, Juli 28, 2005

زندگی شاید

زندگی شاید بچۀ 4 ساله ای ست که لیوان توی دستش از خودش بزرگتر است و دهان کوچکش را درون لیوان کرده تا عطشش را فرو بنشاند. زندگی شاید کودک 4 ساله ای ست که آب را به خوشمزگی شربت میخورد و آنقدر می خورد و می خورد که فکر میکنی دل کوچکش چقدر جا دارد ، برای این همه آب.

زندگی شاید کودکی ست با کفش جغ جغه ای که دنبال مادرش میدود. زندگی شاید کودکی ست با کفش جغجغه ای که خیلی زود استقلال می طلبد و حاضر نیست بغل مادر برود و دقیقه ای بعد کف خیایبان می نشیند ، گریه میکند و بغل می خواهد.

زندگی شاید کودکی ست که تاتی تاتی میرود به سویی و از روی زمین آدامس جویده شده ای را به دهان می گذارد. زندگی شاید پدری ست که میدود و دهان بچه را پاک میکند.
زندگی شاید بچه ای ست که خیلی بزرگ شده....انقدر بزرگ که قدر جمعه ها را می فهمد و می داند چرا بزرگتر ها می گفتند جمعه ها خوب است. کودکی که انقدر بزرگ شده است که دیگر روزها برایش فرق دارند. کودکی که فهمیده روز فرد و زوجش یعنی چه. کودکی که انقدر بزرگ شده ، که حسرت گذشته ها را می خورد. زندگی شاید شاید ، یعنی این...