Donnerstag, Juli 21, 2005

چقدر سخت شده نوشتن. شخصی نوشتن خیلی سخته . خوبه که من خواننده های زیادی ندارم ، وگرنه ماهی یک بار هم دیگه نمیتونستم بنویسم. حالم دوباره بده...با اینکه اتفاق های خیلی خوبی این چند وقت برام افتاده _ البته به طور شخصی ، چون پدرم هنوز هم درگیر مشکلاته _ با این حال دلم خیلی گرفته. میدونید ، هیچ کس رو هم ندارم که براش دردو دل کنم. شب برم خونه یک دوست و تا صبح سرش رو ببرم. یا تلفن رو بگیرم توی دستم و بشینم روی چهارپایۀ گرد خوش بوی قهوه ای رنگ کنار تلفن و فکر کنم تا شماره تلفن یک نفر یادم بیاد و دو ساعت باهاش حرف بزنم. توی لیست مسنجر حتی یک چراغ روشن نیست. حتی چراغ یک غریبه که لبخند بزنه بهت و همین یک ذره کارت اینترنتی رو هم که باقی مونده بریزی به پای دلتنگی هات.
توی خیابون جوون ها رو میبینم . جفت جفت دست همدیگه رو گرفتن ، دارن میخورن یا خودشون رو برای هم لوس میکنند. با خودم میگم شاید اگر من هم یک روز بتونم مردی رو دوست داشته باشم و اون رو توی حیطۀ شخصی زندگیم بیارم بتونه گوش شنوایی برای من باشه. ولی مگه میشه یکی رو پیدا کنم که توقعی از من نداشته باشه. هر وقت من خواستم ، مال من باشه. این غروره! یاد حرف دوستم افتادم . میگفت هیچ وقت عاشق نشو . هیچ وقت به مردی اعتماد نکن. یکی میگفت برای چی تا به حال با کسی رابطه نداشتم. میگفت باید یکی رو پیدا کنم . میگفت اگر اینطوری پیش برم هرگز نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. میگفت همه چیز دنیا عشقه. تازه خیلی هم پیشرفته تر نصیحتم میکرد که با معیارهای اسلامی!!!!!من اصلآ جور در نمیامد. یکی از عشق ستم دیده ، یکی خیلی رمانتیک و پوست کلفته ، یکی اصلآ احساس نداره...چکار میشه کرد. این رو میدونم که عشق و معشوق و این خزعبلات چاره کار من نیست . تازه زندگیم رو طوفانی میکنه و همه چیزم رو به هم میریزه. از یک طرف از کجا میشه معشوق پیدا کرد؟ من تا به حال مردی رو ندیدم که با دیدنش و با توجهش نسبت به من دلم بلرزه. نه اینکه من بالا باشم و هیچ کس در حد من نباشه .نه! اتفاقآ خیلی هم معمولی ام. فقط اون کسی رو که به من به صورت یک زن نگاه نکنه هنوز ندیدم. یک کسی که توقعی جز دوستی از من نداشته باشه. خیلی دنبال یک دوست خوب گشتم . پیدا نکردم . همه آدم رو به خاطر منفعتش می خوان. فکر میکنم ، وقتی هنوز از دوست هام که زن هستند نتونستم ، از اونها که دنیاشون دنیای خود منه کسی رو پیدا کنم چطور از یک جنس مخالف که دنیاش یک چیز کاملآ متفاوته توقعی داشته باشم.

نمیدونم چرا اینطوری شدم. حالم بده بد بد بد...از آدم ها حالم به هم میخوره. جدآ آسمون همه جا یک رنگه؟؟ دلم میخواد زودتر پذیرش بگیرم از اینجا برم. از این مملکتی که جواب سلام هم دیگه رو نمیدیم. به روی هم اخم میکنیم. خودمون رو بالاتر و برتر از دیگران میدونیم. ولی اگر اونور هم مثل اینجا باشه چی؟ اون وقت من کجا برم ؟ به کجا فرار کنم؟ دوست دارم زودتر زندگی مستقل خودم رو شروع کنم...دوست دارم نویسنده بشم. دوست دارم از صبح تا شب و از شب تا صبح توی خونه باشم. نمی خوام کسی رو ببینم. دوست دارم فکر کنم دنیا فقط همین افکاریه که من توش زندگی میکنم. دوست دارم از آدم ها ببرم و با خودم زندگی کنم. فقط خودم و خودم. توی این فیلم سینمایی ها نشون میده آدمه گیر افتاده تو یه جزیره ، خودش رو میکشه تا بیان نجاتش بدن. از همونا دوست دارم بشم ولی نه مثل اونا احمق. اگر هم کسی پاش رو گذاشت تو جزیره ، خودم رو قایم کنم تا کسی نتونه برم گردونه.
نمیدونم باید از مامان و بابام تشکر کنم که اون شب لعنتی من رو پس انداختن یا اینکه تشکر کنم که گذاشتن بیام این گندخونه رو ببینم وعق بزنم. خیلی همه چیز بی هدفه . اصلآ زندگی میکنیم که چی بشه...اینا کفره؟؟؟؟ یعنی خدا ناراحت میشه از دست من که اینطوری حرف میزنم. ول کن. همش هی هوای این خدا رو داشتیم که کارمون به اینجا کشید ، وگرنه الان داشتیم غلت میزدیم تو گند و کثافتمون ، به هیچ چیمون هم نبود. حالا حق هم نداشته باشیم که حرف بزنیم .
خاک توی سر حوا کنند که بداشت اون میوه رو خورد و خاک توی سر آدم که اینقدر بی عرضه بود.