عجیبه این داستان داره به واقعیت می پیونده. همین اینترنت خودمون چنان ناخود آگاه بر روی مغز همه ما تاثیر گذاشته که حتی تاثیرش رو نمی فهمیم ، یعنی مجال فهمیدن نداریم. روزهای بدی رسیده اند که قدرت ها یا همون ارباب ها چه از آمریکاش بگیر چه همین احمدی نژادش ، می تونند نظر مردم رو با کلاهک های خاص خودشون تغییر بدن. بگذریم! علت نوشتنم ناراحتی بود که از خوندن وبلاگ نوشی و جوجه هاش بهم دست داد. پدر بچه ها دو روزه بردشون و تا حالا هم برنگردونده اونها رو. این زن داره پر پر میزنه و با توجه به اینکه مادر و پدرش مردن و اکثر اقوام درجه یکش خارج از کشورن ، اهالی وبلاگ شهر رو محرم خودش قرار داده و داره از درد جانکاهش برای اونها مینویسه. نوشته هاش رو که می خوندم همینطور اشک میریختم از اینکه این زن اینقدر بی کسه و اینقدر درمونده که به ما غریبه ها رو آورده. وبلاگش رو که می خوندم یاد فیلم " اندوهی به وسعت اقیانوس " افتادم. یادم افتاد فیلم ها رو بر اساس واقعیات می سازند. الان هم بغض به شدت گلوم رو گرفته ....
میتونم دردش رو احساس کنم چون یک زنم و از الان نسبت به بچه هایی که شاید روزی داشته باشم احساس خیلی خاصی دارم ، ولی نمیتونم حسش رو درک کنم چون هنوز مادر نیستم. میدونم خیلی وحشتناکه ، ولی نمیدونم میشه حق رو بهش داد یا نه؟؟ بچه هاش 3 ساله و 5 ساله اند . هرگز از آشنایی با شوهرش نگفته. هرگز از اخلاق های خودش یا شوهرش نگفته. نگفته اختلافشون چی بوده و یا طلاقشون به چه علت بوده....خوب من هم که این خانوم رو از نزدیک نمی شناسم ، شاید حق با شوهرش باشه....شاید حق با خودش باشه. شاید شوهرش صلاحیت نگهداری از بچه ها رو داشته باشه ...معلومه نوشی مادر خیلی خوبیه ، ولی پدر بچه ها هم حتمآ خیلی دوستشون داره و حق مسلمشه که اونها رو داشته باشه . صرف اینکه نوشی یک زن و خیلی حساس و با احساسه و اینکه ما از طریق وبلاگ می شناسیمش و دوستش داریم ، نمیشه قضاوت کرد بچه ها حق کی هستن. هر دو طرف در این میون نابود میشن. بچه ها هم عذاب میکشند. پدر ،پدره و مادر ، مادر. نمیشه این حس قوی و این غریزه نسبت به بچه ها رو ازشون دریغ کرد.....خیلی سخته و روز به روز هم این مسائل زیادتر میشه ، جدا کردن بچه ها هم از مادرشون خیلی بی رحمانه ست. میترسم نوشی متلاشی بشه. هنوز هم نمیتونم جلوی اشکهام رو بگیرم.....کاش میشد کاری برای نوشی کرد .....کاش ...
Mittwoch, Juli 13, 2005
برای نوشی عزیزم....
نمیدونم از کجا شروع کنم ، چون خیلی ناراحتم و بر خلاف میلم آمدم اینجا بنویسم. چند وقتیه خیلی کم میام توی اینترنت و علاقه ای هم به نوشتن وبلاگ ندارم. شاید علتش انتخابات و تحلیل های غلط وبلاگیست ها و پدرخوندگی ساختگی بعضی از وبلاگرها باشه که باعث شده فکر کنم این دنیای مجازی به شدت وارد قلمرو مادی من شده و نظرات و عقایدم و رفتارهام رو تغییر داده. یادمه نوجوان که بودم کتابی خوندم به نام " کوهستان سفید " یا کوههای سفید . داستان علمی تخیلی بود و در اون زمانی رسیده بود که موجودات فضایی بر انسانها چیره شده بودند. این موجودات که سه پایه ها ، اسمشون بود زمانی که بچه ها به سن بلوغ میرسیدند زیر پوست سرشون کلاهکی می گذاشتند که باعث میشد بتونند از راه دور کنترلشون کنند و عقایدشون رو تحت نظر خودشون هدایت کنند.
|
<< Home