اول از همه برای گنجی : human rights
نتونسته بودم کارنامه کارشناسی ارشدم رو از سایت سازمان بگیرم. نمیدونم چرا ولی هرچی شماره ام رو وارد می کردم ، جواب نمی یامد. من هم بی خیال شدم ، چون مطمئن بودم رتبه خوبی نیاوردم. امروز کارنامه م آمد خونه. با بی خیالی بازش کردم ، ولی از رتبه م شوکه شده بودم. من ترم پنجم رو تازه تموم کرده بودم که امتحان دادم و سه تا از درسها رو هم اصلآ جواب ندادم ، با این حال رتبه م خیلی خوب شده بود. حسابی جون گرفتم الان و اعتماد به نفسم رو هم که مدت هاست به خاطر شکست بزرگی که توی کنکور سراسری خوردم و شکست های متعدد دیگه توی زندگیم از دست داده بودم ، دوباره به دست آوردم. احساس می کردم هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تو همه کارها شکست می خورم . همین احساس ، باعث شکست های دیگه ای میشد…یکی از استادها بهم گفت اگر مثل آدم درس بخونم ، سال دیگه رتبه تک رقمی میارم. تو دلم گفتم استادجان کجای کاری که من سال دیگه اصلآ ارشد شرکت نمیکنم. توی این مملکت ارشد گرفتن همانا و عذاب روحی و جسمی کشیدن همانا. آدم سطح توقعش میره بالا و تازه با وجود تبعیضهای اجتماعی ، خودت با دست خودت خوره میندازی به جونت که چرا فلانی که لیسانسه باید اینقدر حقوق بگیره و من اینقدر ؟ وقتی آدم میتونه خارج از کشور به درسش ادامه بده ، چه کاریه!
###
سر کوچه ما جدیدآ یک پاساژ بسیار چیتان پیتان ساختند . الحمد لله برای من تنبل که خیلی خوب شده ، چون اصلآ حوصله ندارم برم همه شهر رو بگردم تا یک چیزی بخرم. هر وقت چیزی میخوام میرم سر کوچه ، انگار که می خوام برم بقالی و خرید میکنم. دیروز طبقه دوم پاساژ داشتم ویترین ها رو تماشا میکردم. جلوی در یکی از مغازه ها یه مانکن گذاشته بودن . وقتی خواستم از کنارش رد بشم با خودم گفتم عجب قیافه واقعی داره ! وای ...یک دفعه تکون خورد و من هم چنان جیغی کشیدم که مانکنه یا همون صاحب مغازه سه متر پرید بالا ! بعد هم غش کرده بودم از خنده و دیگه نمی تونستم راه برم. همونجا وایساده بودم و هرو هر می خندیدم به اینکه صاحب مغازه رو به جای مانکن اشتباهی گرفتم . مانکنه و چند تا دیگه از مغازه دارها همینطور وایساده بودن من رو نگاه میکردن. حتمآ تو دلشون میگفتن ، آخی ! طفلکی دیوونه ست به این جوونی . ولی واقعآ طرف عین مانکن ها بود. قد بلندی داشت و خیلی هم خوش تیپ بود. از این آقاها که سینه هاشون برجسته ست و لباس تنگ می پوشن که جلوه بیشتری داشته باشند. صورتش هم خیلی بی روح بود و عین مجسمه ، یه عینک داویتسی هم زده بود که دیگه من شک نکنم این یارو مانکنه!
اینقدر ضایع شده بودم که دمم رو گذاشتم رو کولم و سریع رفتم پایین . دلم می خواست براشون بگم چرا اول جیغ کشیدم و بعد هم غش کرده بودم از خنده ، ولی خوب چون بچه خجالتی می باشم روم نشد و اونها رو گذاشتم تو خماری. دیگه اگر بمیرم هم حاضر نیستم قدمم رو اونجا بذارم. عجب آبرو ریزی شد ها!!!
نتونسته بودم کارنامه کارشناسی ارشدم رو از سایت سازمان بگیرم. نمیدونم چرا ولی هرچی شماره ام رو وارد می کردم ، جواب نمی یامد. من هم بی خیال شدم ، چون مطمئن بودم رتبه خوبی نیاوردم. امروز کارنامه م آمد خونه. با بی خیالی بازش کردم ، ولی از رتبه م شوکه شده بودم. من ترم پنجم رو تازه تموم کرده بودم که امتحان دادم و سه تا از درسها رو هم اصلآ جواب ندادم ، با این حال رتبه م خیلی خوب شده بود. حسابی جون گرفتم الان و اعتماد به نفسم رو هم که مدت هاست به خاطر شکست بزرگی که توی کنکور سراسری خوردم و شکست های متعدد دیگه توی زندگیم از دست داده بودم ، دوباره به دست آوردم. احساس می کردم هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تو همه کارها شکست می خورم . همین احساس ، باعث شکست های دیگه ای میشد…یکی از استادها بهم گفت اگر مثل آدم درس بخونم ، سال دیگه رتبه تک رقمی میارم. تو دلم گفتم استادجان کجای کاری که من سال دیگه اصلآ ارشد شرکت نمیکنم. توی این مملکت ارشد گرفتن همانا و عذاب روحی و جسمی کشیدن همانا. آدم سطح توقعش میره بالا و تازه با وجود تبعیضهای اجتماعی ، خودت با دست خودت خوره میندازی به جونت که چرا فلانی که لیسانسه باید اینقدر حقوق بگیره و من اینقدر ؟ وقتی آدم میتونه خارج از کشور به درسش ادامه بده ، چه کاریه!
###
سر کوچه ما جدیدآ یک پاساژ بسیار چیتان پیتان ساختند . الحمد لله برای من تنبل که خیلی خوب شده ، چون اصلآ حوصله ندارم برم همه شهر رو بگردم تا یک چیزی بخرم. هر وقت چیزی میخوام میرم سر کوچه ، انگار که می خوام برم بقالی و خرید میکنم. دیروز طبقه دوم پاساژ داشتم ویترین ها رو تماشا میکردم. جلوی در یکی از مغازه ها یه مانکن گذاشته بودن . وقتی خواستم از کنارش رد بشم با خودم گفتم عجب قیافه واقعی داره ! وای ...یک دفعه تکون خورد و من هم چنان جیغی کشیدم که مانکنه یا همون صاحب مغازه سه متر پرید بالا ! بعد هم غش کرده بودم از خنده و دیگه نمی تونستم راه برم. همونجا وایساده بودم و هرو هر می خندیدم به اینکه صاحب مغازه رو به جای مانکن اشتباهی گرفتم . مانکنه و چند تا دیگه از مغازه دارها همینطور وایساده بودن من رو نگاه میکردن. حتمآ تو دلشون میگفتن ، آخی ! طفلکی دیوونه ست به این جوونی . ولی واقعآ طرف عین مانکن ها بود. قد بلندی داشت و خیلی هم خوش تیپ بود. از این آقاها که سینه هاشون برجسته ست و لباس تنگ می پوشن که جلوه بیشتری داشته باشند. صورتش هم خیلی بی روح بود و عین مجسمه ، یه عینک داویتسی هم زده بود که دیگه من شک نکنم این یارو مانکنه!
اینقدر ضایع شده بودم که دمم رو گذاشتم رو کولم و سریع رفتم پایین . دلم می خواست براشون بگم چرا اول جیغ کشیدم و بعد هم غش کرده بودم از خنده ، ولی خوب چون بچه خجالتی می باشم روم نشد و اونها رو گذاشتم تو خماری. دیگه اگر بمیرم هم حاضر نیستم قدمم رو اونجا بذارم. عجب آبرو ریزی شد ها!!!
|
<< Home