Mittwoch, Juni 01, 2005

اول از همه برای گنجی : human rights


نتونسته بودم کارنامه کارشناسی ارشدم رو از سایت سازمان بگیرم. نمیدونم چرا ولی هرچی شماره ام رو وارد می کردم ، جواب نمی یامد. من هم بی خیال شدم ، چون مطمئن بودم رتبه خوبی نیاوردم. امروز کارنامه م آمد خونه. با بی خیالی بازش کردم ، ولی از رتبه م شوکه شده بودم. من ترم پنجم رو تازه تموم کرده بودم که امتحان دادم و سه تا از درسها رو هم اصلآ جواب ندادم ، با این حال رتبه م خیلی خوب شده بود. حسابی جون گرفتم الان و اعتماد به نفسم رو هم که مدت هاست به خاطر شکست بزرگی که توی کنکور سراسری خوردم و شکست های متعدد دیگه توی زندگیم از دست داده بودم ، دوباره به دست آوردم. احساس می کردم هیچ کاری نمی تونم انجام بدم و تو همه کارها شکست می خورم . همین احساس ، باعث شکست های دیگه ای میشد…یکی از استادها بهم گفت اگر مثل آدم درس بخونم ، سال دیگه رتبه تک رقمی میارم. تو دلم گفتم استادجان کجای کاری که من سال دیگه اصلآ ارشد شرکت نمیکنم. توی این مملکت ارشد گرفتن همانا و عذاب روحی و جسمی کشیدن همانا. آدم سطح توقعش میره بالا و تازه با وجود تبعیضهای اجتماعی ، خودت با دست خودت خوره میندازی به جونت که چرا فلانی که لیسانسه باید اینقدر حقوق بگیره و من اینقدر ؟ وقتی آدم میتونه خارج از کشور به درسش ادامه بده ، چه کاریه!

###
سر کوچه ما جدیدآ یک پاساژ بسیار چیتان پیتان ساختند . الحمد لله برای من تنبل که خیلی خوب شده ، چون اصلآ حوصله ندارم برم همه شهر رو بگردم تا یک چیزی بخرم. هر وقت چیزی میخوام میرم سر کوچه ، انگار که می خوام برم بقالی و خرید میکنم. دیروز طبقه دوم پاساژ داشتم ویترین ها رو تماشا میکردم. جلوی در یکی از مغازه ها یه مانکن گذاشته بودن . وقتی خواستم از کنارش رد بشم با خودم گفتم عجب قیافه واقعی داره ! وای ...یک دفعه تکون خورد و من هم چنان جیغی کشیدم که مانکنه یا همون صاحب مغازه سه متر پرید بالا ! بعد هم غش کرده بودم از خنده و دیگه نمی تونستم راه برم. همونجا وایساده بودم و هرو هر می خندیدم به اینکه صاحب مغازه رو به جای مانکن اشتباهی گرفتم . مانکنه و چند تا دیگه از مغازه دارها همینطور وایساده بودن من رو نگاه میکردن. حتمآ تو دلشون میگفتن ، آخی ! طفلکی دیوونه ست به این جوونی . ولی واقعآ طرف عین مانکن ها بود. قد بلندی داشت و خیلی هم خوش تیپ بود. از این آقاها که سینه هاشون برجسته ست و لباس تنگ می پوشن که جلوه بیشتری داشته باشند. صورتش هم خیلی بی روح بود و عین مجسمه ، یه عینک داویتسی هم زده بود که دیگه من شک نکنم این یارو مانکنه!
اینقدر ضایع شده بودم که دمم رو گذاشتم رو کولم و سریع رفتم پایین . دلم می خواست براشون بگم چرا اول جیغ کشیدم و بعد هم غش کرده بودم از خنده ، ولی خوب چون بچه خجالتی می باشم روم نشد و اونها رو گذاشتم تو خماری. دیگه اگر بمیرم هم حاضر نیستم قدمم رو اونجا بذارم. عجب آبرو ریزی شد ها!!!