Sonntag, August 21, 2005

تلفن رو برداشتم. دوستم بود. البته نه دوستم ، هم تیمی بود و آشنا . صداش می لرزید و خیلی ناراحت. نگران شدم . پیش خودم گفتم دوباره برای کسی اتفاقی افتاده. خیلی معذرت خواهی کرد که این موقع ظهر زنگ زده . ولی کار واجبی داره. بهش گفتم دق مرگم کردی ، بگو چه کار داری؟ پنج دقیقه من و من کرد تا بالاخره گفت یک کمی پول ازم می خواد. تعجب کردم. برای اون من خیلی غریبه بودم برای پول قرض دادن. گفت به هر کی زنگ زده یا خونه نبوده و یا گفته توی خونه پول نداریم. مبلغی که می خواست خیلی کم بود. ولی دوستم برای این مبلغ که خرج یک وعده غذای خیلی هاست مجبور شده بود به من رو بندازه. اول آمدم بگم باشه ولی بعد مردد شدم. اگه پولم رو پس نده چی؟ از خودم خجالت کشیدم که همچین فکری کردم. بعضی وقتها ارزش دوستی یا محبت یا کمک خیلی از این حرف ها بیشتره. اگر پولم رو پس نمی داد من یک ذره از پولم کم میشد. ولی اگر کمکش نمی کردم حال بدی برای کسی درست میکردم که حتی حاضر نشده بود از نزدیک ترین دوستهاش یا خانواده اش پول بگیره. خودم یک کم داشتم ، ولی بقیه اش رو از سامان دزدیدم. الان هم باهاش قهرم و اگر بفهمه دوباره دعوا میشه. تازه این به علاوۀ پنج هزار تومنیه که ازش دزدیم و به اسم( مهمون من) دوتایی با هم پیتزا خوردیم( البته بعدآ می ذارم سرجاش.)
خیلی سردم شده بود. یکهو انگار آب سرد رو از پشت یقه ام ریخته باشند توی کمرم. آدرس خونه رو بهش دادم و تا برسه دم خونه مون هزار تا فکر کردم. یک زنگ کوچیک زد و رفتم دم در. من سعی میکردم چشمم توی چشمش نیافته ، خجالت می کشیدم. اون هم سعی میکرد قوی باشه و خودش رو نبازه. ولی وقتی پول رو بهش دادم بالاخره شکست و اشک توی چشمهاش جمع شد. صداش میلرزید. اصلآ نمی خواستم جلوم به گریه بیافته. خدا رو شکر اون هم خودش رو کنترل کرد. ازم خواست این موضوع رو به هیچ کس نگم، میگفت بچه ها مسخره اش میکنن. و ده بار گفت شرمنده ام و واقعآ احتیاج به پول دارم.
هزار بار قول دادم که کسی نمی فهمه. تازه اونقت بود که فهمیدم به هیچ کس رو نیانداخته به جز من. وقتی رفت حالم خیلی گرفته بود. چقدر اختلاف میون آدمهاست. دورو برم پر از آدم های متناقضه. یکی پولش رو میریزه تو جوب آب و یکی این طوری .
فکر کردم چقدر روابط ما آدمها از چارچوب های انسانی خودش خارج شده. عین فیلمی که امروز عصر تنها رفتم سینما و دیدم " خیلی دور ، خیلی نزدیک" . خانواده ها دیگه غم آدم رو انگار نمی خورن. حتی روابط مادر و دختر و خواهر و برادر ها و پدر و پسر یک جورهایی بر پایه حسادت قرار گرفته. باور نمیکنید؟ یک کم به دور و برتون نگاه کنید. خانواده خیلی نزدیکه و در عین حال خیلی دور شده.
در باب دوستان که مفصل نوشته بودم. کمتر کسی دوست حقیقی پیدا میکنه. نه تنها من نوشتم که سعدی و حافظ و مولانا و هزار شاعر و نویسنده جملات نغض دارند دربارۀ دوست های گرد شیرینی.
حالا باز بعضی ها دلشون میخواد خانوادشون از وضعشون با خبر نشن. مخصوصآ زنها دوست ندارند پدر و مادرشون بفهمند وضع پولی خرابه. خوب یک جور آبرو داریه دیگه! ولی دوست آدم باید چرا اینطوری باشه. من فکر میکردم این دوستم ، دوست های صمیمی زیادی داره ولی وقتی فهمیدم چه نظری دربارشون داره و از این میترسه که مسخرش کنند خیلی چیزها ، خیلی فکرها توی سرم شکست.