Freitag, Oktober 07, 2005

dream house...

یکی از موضوعاتی که برای speaking ارائه میدیم ، dream house یا همون خانۀ رویایی شماست. اکثرآ دوست دارن سرسبز باشه ، بزرگ باشه ، کنار آب ( به خصوص رودخونه ) باشه. اتاق های زیادی داشته باشه . پسرها میخواستن بچه های زیادی هم داشته باشند توش ، ولی دخترها اکثرا دوست داشتن تنها یا با دوستهاشون زندگی کنند.
چند روز پیش یکی از بچه ها داشت توی کلاس از خونه رویاییش حرف میزد و من هم رفته بودم توی فکر. تا به حال این همه راجع بهش صحبت شده بود ، من اصلآ بهش فکر نکرده بودم. آدم وقتی بهش فکر میکنه واقعآ گیج میشه. چیزهایی رو که میخوای بعضی وقتها امکان نداره با هم دیگه جمع بشن. مثلا من یک جای سرسبز نزدیک به یک دریاچه رو دوست دارم که کنار دریاچه یک قایق پارویی هم باشه و هر وقت دلم گرفت برم پارو بزنم تا وسطهای دریاچه ، یک چرتی بزنم و بعد هم برگردم. خونه من یک کمی شبیه خونه های شماله که طارمی و ایوان داره. ولی جالبه که در عین حال که یک همچین خونه ای رو دوست دارم، بیشتر دلم میخواد خونه ای با ارتفاع خیلی زیاد داشته باشم. مثلآ طبقه آخر یک آسمون خراش ، که سالن خیلی بزرگی داره ( اتاق خوابها خیلی مهم نیستند) و پنجرها ی بزرگ سراسری و وقتی به بیرون نگاه میکنم تمام شهر زیر پام باشه.
ولی وقتی ته دلم رو کنکاش میکنم برمیگردم به دوران بچگی . بچه که بودم قبل از ازدواج عمۀ کوچیکم ، هر شب خونۀ پدربزرگم بودم . علتش هم عشق عجیب و غریبی بود که به عمه ام داشتم. ( ولی الان اصلآ ازش خوشم نمیاد که شاید بعده ها علتش رو نوشتم). عمه من دختر زیبا و قدبلندی محسوب میشد. موهای خیلی مشکی و پری داشت که تا پایین کمرش میرسید. کلی از عشقی که به عمه ام داشتم به خاطر موهاش بود. بوی شامپوی خارجی که به موهاش میزد هنوز توی مشاممه. شب ها میرفتیم روی پشت بوم میخوابیدیم. مخصوصآ این موقع از سال. مامان بزرگم میرفت پتو و ملافه های سنگین رو روی پشت بوم پهن میکرد و صافشون میکرد و وقتی از سرمای بیرون میرفتی توش کلی از گرماش کیف میکردی. یادش بخیر. پتوهاش انقدر سنگین بود که من با زور بچگونه ام نمیتونستم زیاد تکونشون بدم. بهترین قسمت ماجرا وقتی بود که طاق باز میخوابیدم و یکدفعه آسمون رو با اون همه ستاره بالای سر خودم میدیدم. انقدر کیف داشت که یادآوری خاطره اش اشکم رو در میاره...عمه ام دب اکبر و دب اصغر و کلی ستاره رو توی همین بچگی بهم یاد داد و از اونها از خودش برام قصه در میاورد و من رو می خوابوند. اکثر وقتها به یک قصه رضایت نمیدادم و توی جام بلند میشدم که تورو خدا یک دونه قصه دیگه هم بگو !!! آخر سر بابابزرگم بلند میشد یک داد اساسی میزد و من هم از بس ازش حساب میبردم صدام قطع میشد. بعد دست عمه ام رو میگرفتم میگذاشتم روی لپم و آسمون رو نگاه میکردم. خیلی هم سرمایی بودم و تا خوابم نمیبرد همه اش ریز ریز به خودم میلرزیدم. وقتی خسته میشدم میرفتم توی بغل عمه ام و سرم رو میکردم توی موهاش و از بوی موهاش مست میشدم. تا صبح مثل سنگ میخوابیدم.

الان که فکر میکنم میبینم خونۀ رویایی من خونه ایه که شب روی پشت بومش بخوابم زیر یک لحاف گرم و سنگین و آسمون پر از ستاره رو ببینم. انقدر این آرزوهامون رو دست کم میگیریم که یک روز میبینیم خیلی دیر شده برای برآورده کردنش. پشت بوم خونۀ الانمون رو که عمرآ برم روش بخوابم. پر از سوسک های گنده ست. صبح ها هم کلاغ ها میان آشغال غداهاشون رو میریزن. اصلآ نمیشه...ولی فکر آسمون و ستاره هاش و اینکه زیرشون بخوابم هر شب بیشتر از شب قبل کلافه ام میکنه.

شما هم اگه فکر بکنید میبینید خونۀ رویایی اونی نیست که در آینده دوست دارید داشته باشید بلکه خونه ایه که شاید در گذشته خیلی دور روز های خیلی خوبی توش داشتید . اکثر افراد خونه ای در یک مکان سرسبز و فضای باز دوست دارند. به این که فکر میکنم شک میکنم که شاید نظریه تناسخ درست باشه. شاید دوست داریم مثل روزگارهای خیلی دور که دود و ماشین و خونه های قوطی کبریتی همه جا رو نگرفته بود زندگی کنیم. شاید روح ما قبلآ در بدن گذشته گان ما بوده که خونه رویایی ما اینقدر شبیه اون واقعیتیه که از چند هزار سال قبل تا صد سال پیش وجود داشته.