Donnerstag, Januar 05, 2006

الان توی خونه ما سور و ساط عروسی بپاست. بلبشوییه که خدا میدونه. از صبحه عین کُزت دارم جون میکنم. داماد نامزد سابق خودم بید !!! در 5 سالگی من به مامان بزرگم برای اینکه زن داییم بشم جواب مثبت دادم ، ولی بالاخره یکی پیدا شد که اون رو از چنگ من درآورد. ای نامرد! البته همه کوچه فکر میکنند عروسی منه ! ولی اصلا هم اینطور نیست . خدا رحم کنه....
داماد داره ماشین عروس رو میشوره که ببره بده گل بزنند. چند تا عکس دبش، داماد قبل از عروسی، ازش گرفتم. درحالی که پاچه شلوارش رو زده بود بالا و پشم هاش حسابی معلوم بود با یک عدد دستمال و سطل در دستش . می خواست بره تو پارکینگ که سرش چنان خورد به یک نبشی تیز تو سقف پارکینگ که ضعف رفت . الهی بمیرم . 5 دقیقه نشسته بود رو زمین سرش رو گرفته بود تو دستش.
من الان از تنها فرصت ممکن استفاده کرده آمدم الینجا بنویسم . الان هم مادر محترم دارن عین خانوم تناردیه ، کزت رو صدا میزنند. اههههههه! صدای مامانم چقدر بلند بوده من نمیدونستم. از طبقه پایین ، انگار بیخ گوشم داره فریاد میزنه. قراره شب کلی قرص اکس هم بترکونیم!!!! تا بعد............