Dienstag, Januar 02, 2007

چطور میشه نوشت؟ چطور میشه بهش فکر نکرد ؟ چطور میشه بهش فکر کرد حتی؟ داره من رو میذاره و میره . چند بار این متن رو نوشتم و پاک کردم ؟ چند بار؟
تمام مدت چهره اش جلوی چشممه. سه شب پشت سر هم خوابش رو دیدم. آخه چطور میشه باور کنم. کابوس تنهایی سایه به سایه داره تعقیبم میکنه. چی باید بهش گفت برای بار آخر.
مثل فیلم ها خودمون رو می بینم که بعد از ده بیست سال اتفاقی هم رو دیدیم و به من میگه اگه بهم گفته بودی نرو ، بمون ، نمی رفتم. چطور می تونم بهش بگم نره ؟ باید زندگی خودش رو بکنه. هر کدوممون یک گوشه دنیا .
بهترین آدمی هستی که می شناسم . مهربون و ظالم. با اون صورت گرد دوست داشتنی . با اون موهای همیشه کوتاه. خوشبخت بودیم . نه؟ تنها کسی بودی که از دستش عصبانی نمیشدم. چی باید گفت برای لحظۀ وداع. چقدر کوتاه بود . خیلی کوتاه .

برو به امان خدا. دعای خیر من همیشه پشت سرته . بهترین های دنیا برای تو . کاش نمی رفتی اما.