Montag, März 12, 2007

فکر کنین آدم چه حالی میشود . با حرارت هر چه تمام تر و دلی تنگ برای مادر و پدر و همه متعلقات ذهنی بروید خانه و اولین حرفی که بشنوید این باشد که: اه ه !! چقدر زشت شدی مارال .

**

هیچ وقت خوشگل نبوده ام ، ولی اینقدر ها هم زشت نیستم که به رویم بیاورند. یک ساعتی را جلوی آینه به بررسی تمام زوایا و اجزای صورتم پرداختم . اثری از زشتی پیدا نکردم. فقط کمی دور چشم هایم سیاهی افتاده. لاغر شده ام . چشم هایم کمی قرمز شده . رنگ پوستم زرد شده و چند دانه جوش در برخی جاها موضع گیری کرده اند. . قوز درآورده ام. همین....یک و ماه و نیم است افتاده ام روی این کتاب و دارم باهاش کلنجار می روم ، نتیجه ای جز این ندارد.

انصاف نبود اینطور قیافه ام را به رویم بیاورند. مجبورم آرایش کنم تا جبران مافات شود. از آرایش کردن خوشم نمی آید. خودتان مجبورم کردید.