فال
یدفعه از تو اینترنت براش عکس های عروسی علی دائی رو پیدا کردم . آخه اردبیلیه . علی دائی و رضازاده براشون حکم مقدسات رو دارن. چشم هاش شده بود اندازه گردو . هی می گفت عجبا ! ای بابا ! عجبا . بعد هم اصرار که بریزش تو از این چیزا من ببرم خونه نشون بچه ها بدم. حالا من چطور از دستش در رفتم بماند.
امروز بهش گفتم بیاد می خوام فالش رو بگیرم . اونم کاراش رو که کرد بدو بدو آمد. این صفحه اول مایکروسافت هست . آبیه . اون پایینش هر روز فال می نویسه . منم شروع کردم براش اول انگلیسی می گفتم ، بعد ترجمه می کردم . چقدر هم هر و هر کردم. تشکر کرد و رفت.
یک ساعت بعد
درنگ ...ترقققق. چنان صدایی افتادن و خورد شدن و شکستنی آمد که همه اداره از تو اتاق هاشون ریختن بیرون . منم گفتم وای نکنه اونه . بدو بدو رفتم دیدم آخ آخ . از پله ها افتاده پایین ، یه عدد میز ( از این اداری گنده ها) هم افتاده روش . حالا نفهمدیم چطور این اتفاق افتاده . سریع بدون اینکه دیده بشم برگشتم تو اتاقم.
یک ساعت بعد
همه چیز افتاد تقصیر من . چون من فالش رو گرفته بودم این بلا سرش آمده . عجب احمقیه ها. خودش رو که فرستادن خونه . به بقیه هم سفارش کرد کسی برای من تسایی و شیرینی نیاره . کارهام رو هم باید خودم بکنم . خدا به خیر بگذرونه روزهای بعد رو.
|
<< Home