Samstag, Februar 10, 2007

دزد گلها

شنیدید میگن ماهیت آدم هرچی باشه از بچگی یک جور می مونه و تغیر نمیکنه. در مورد من که خیلی درست بوده.
حدودا سه سالی تو خونه های شرکت نفت زندگی می کردیم ، البته اجاره نشین بودیم. یعنی از کلاس دوم تا چهارم ابتدایی اونجا بودیم. این خونه های نفتی تو همه شهرای ایران از بقیه مناطق شهر بهتر بودن. چه از نظر معماری داخلی چه از نظر نما و کلا محیط امن و زیبا . نفتی ها پولدارن دیگه! این جایی که ما زندگی می کردیم جلوی اکثر خونه ها یک باغچه خیلی بزرگ بود( بهتره بگم باغ) که مجموع اونها محوطه رو خیلی قشنگ کرده بود . توشون همه چی پیدا میشد ، انواع و اقسام درخت میوه تا بوته خیار و کدو و هندوانه و اینا . ولی تو این همه باغچه فقط یکی بود که با بقیه فرق می کرد . صابخونه اصفهانی بود و به نظرش خیلی بی کلاسی بود از این چرت و پرت ها بکاره . آمده بود باغچه رو تقسیم بندی کرده بود و هر چی گل خوشگل هم بود توش کاشته بود . وای نمی دونید چه گل هایی . رنگ و وارنگ و خیلی متنوع . هنوز هم از اون گل رز ها بجز تو باغچه مذبور ندیدم.

من هم یه مشکلی داشتم . با گل جماعت مشکل داشتم. هرجا گل می دیدم می خواستم بکنم و برای خودم نگه دارم. این بود که هیچ گلی از دست من مصون نبود . یه همسایه ای هم جدیدا آمده بودن از اهواز و من با دختر سبزه شون که موهای فلفل نمکی داشت و هم مدرسه ای هم بودیم دوست شدم. اون هم این آلرژی رو داشت.

یک مشکل دیگه هم وجود داشت . ما تو مدرسه مون رقابت عجیبی برای گل بردن برای معلم ها داشتیم. یعنی اگر کسی گل پیدا نمی کرد اون روز برای معلمه ببره ، به جای دست پر از گل ، با چشم پر از اشک میامد مدرسه. مسئله خیلی حیثیتی بود. بالاخره باید از یه جا پیدا می کردی . خیلی ها می رفتن از این گل بیابونی ها پیدا می کردن . یک سری ها از جمله خودم گل لاله و شقایق می چیدن و تا برسه به مدرسه ، انگار تو مشتت پلاستیک گرفته باشی ، از حال می رفتن. بعضی ها که از جلوی در مدرسه ما رد می شدن و ماجرا رو نمی دونستن با دیدن این همه الاغ کوچک گل به دست ، احتمالا فکر می کردن اون روز ، روز جهانی گله ! چند بار هم رکورد زدیم . مثلا یه روز من یه تیغ گنده بردم مدرسه و یه روز یکی از بچه ها گل آفتاب گردون آورد ، یه دفعه هم یکی از مبتکرین تاج گل آورد که معلمه بذاره رو سرش که پاداشش 10 دقیقه نگه داشت دو دست و یک پا در هوا و یک روز موندن پشت در کلاس بود . حساب کنید کلاس هامون چه بوی گندی می داد. انواع و اقسام گل اونجا بود و معلم بیچاره باید برای آسیب ندیدن روحیه لطیف ما به روی مبارک خودش نمی آورد . تازه همه آرزو داشتیم از گل ما خوشش بیاد و اونا رو بو کنه . خبر نداشتیم که نه تنها گل هامون رو بو نمی کنه و به خونه نمی بره بلکه وقتی آخرین دونه مون از در کلاس رفت بیرون یه عق می زنه و همه رو یکجا میریزه تو سطل آشغال.
این گل بیابونی ها البته یه فصل خاص داشت و گل رز و محمدی و...هم دیگه تکراری بود. در ضمن دلمون می خواست گل های شیک و درست و حسابی ببریم.
و هر روز که از جلوی باغچه اصفهانیه رد می شدیم با حسرت نگاه می کردیم و در عین حالی که جرات نمی کردیم دست از پا خطا کنیم سعی می کردیم جلوی خودمون رو بگیریم .

ولی دیگه نمی شد. مثل اینکه یه مشت طلا و جواهر ریخته باشن جلوت و تو هم احتیاج داشته باشی! من و مهسا فقط یک هفته دوام آوردیم و بعد شروع کردیم به گل دزدی !!!

هر روز صبح یواشکی می رفتیم تو باغچۀ یارو و چند تا گل من و چند تا گل مهسا ، می چیدیم و مثل فشنگ در می رفتیم . چه حالی میداد. گل های رنگ و وارنگ و درست و حسابی. اما باغچه هه حسابی کچل شده بود. با اینکه سعی کرده بودیم یه جوری بچینیم که هیچ کس متوجه نشه ، ولی قشنگ معلوم بود تعداد گل ها نصف شده.

یه روز اما با یه چیز عجیبی برخوردیم. آمدیم بریم تو که دیدیم ، باغچه رو سیم خاردار کشیدن دورش. بعد هم زن اصفهانیه به مامان هامون گفته بوده ، نمی دونیم بچه های کدوماتون میان گل دزدی . اگر بگیرمشون وای به احوالشون.
باز هم یک هفته طاقت آوردیم . اینبار یک راه از کنار دیوار درست کردیم و با احتیاط از کنار سیم خاردار ها رد می شدیم .
فکر کنم نزدیک های روز معلم بود که باز هم ما عین دو تا روباه فسقلی داشتیم لای درخت و گل ها می پلکیدیم که ناگهان با نعره ای بس هولناک از قفا ، سه متر پریدیم هوا. برگشتیم و دیدیم زن اصفهانیه با پسرش که مثل اکوان دیو بود پشت سیم خاردارا وایسادن و با چشم های دریده که رگ های قرمزش به خوبی دیده می شد دارن به ما نگاه می کنند. ما هم که حالا عین دو تا خرگوش از ترس می لرزیدیم دو پا داشتیم ، دو تا دیگه قرض کردیم و د درو . من بدبخت انقدر هول شده بودم که لنگم گیر کرد به سیم خاردارها و شلوارم عین سیب زمینی رنده شد . پاهام همینطوری خون میامد و گریه می کردم. اون تا بدجنس هم البته نه به بدجنسی سابق وایساده بودن مات و مبهوت نگاه می کردن. مهسا من رو می کشید و من مثل این فیلم های جنگی ها سینه خیز خودم و کشوندم بیرون و لنگان لنگان فرار کردیم.

این ماجرا اینطور ختم شد که ما تازه باز هم آدم نشده بودیم و می رفتیم دزدی . سیم خاردارها رو برداشته بودن و وقتی ما خیلی مودبانه می رفتیم دزدی ، اکوان دیو از پشت پنجره نگاهمون می کرد. مدرسه اخطار داد که اگر کسی دیگه گل بیاره ، مجازاتش اخراجه .
واسلام
بقیه اش باشه واسه بعد.