Montag, April 09, 2007

او که زندگی را دوست ندارد .

دکتر می گوید نباید فیلم ببیند . کتاب ها را از دم دستش جمع کنید . نگذارید شعر یا داستان بنویسد . هر چیزی که فکر می کنید افسرده اش می کند یا به فکر خودکشی می اندازدش ازش دور کنید. همه اش دور و برش باشید و تشویقش کنید به بیرون رفتن ، خرید کردن و فعالیت هایی که بدنش در آنها شرکت کند.

////

می گویم دکتر لازم نیست فیلم ببیند ، زندگی اش خود به خود یک فیلم است که اگر روی پرده بیاید کسی باور نمی کند.

////

می گویم خودکشی مودکشی نکنی ها . اگر از این فکر ها به سرت بزند ، خودم می کشمت . لب های کوچک قلوه ای اش را غنچه می کند و توی آینه نگاه می کند . می گوید نه بابا من از این جرات ها ندارم. تیغه را به ابروهایش می کشد و رنگ را برمی دارد. کله اش را سیاه کرده .

بالای سرش وایساده ام و از رنگ آمیزی که کرده ام راضی . هنوز های لایت های استخوانی از لابلای موها معلوم است. برس را توی ظرف می زنم و روی موها می کشم.

/////

بیا گوشی را بگیر . شماره اش از استرالیا ست ، فکر کنم خواهرت است.....تا نصف شب هق هق می کند. دلم می خواهد خواهرت را خفه کنم. خودش گذاشته رفته ، آنوقت تو اینجا داری توی لجن دست و پا می زنی.

////

موبایلش را برمی دارم . نوشته آرش و عکس یک پسر با چشم های دو رنگ یکی سبز و یکی آبی توی صورت یک میمون افتاده است . می خندم . بهش می گویم دیگر زنگ نزند. حالش خوب نیست.

دست هایش تمام شد. آمد دید آرش زنگ زده . زنگ زد. چند بار قسمت را می شکنی. چند ساعت یا نمی دانم چند سال صحبت کرد. تا نصف شب گریه بود و خواب هایی پریشان.

//////

منتظرم پاهایم را بشورم . نمی آید بیرون . می روم توی دستشویی ، شلنگ را می گیرم و خنکای آب خستگی پاها را می گیرد. در می زنم می گویم می خواهم بروم دوش بگیرم. سعی می کنم توی هر حرفی تکه ای یا مزه ای بپرانم اما همه اش می شود چرت . کسی نه می خندد ، نه حوصله دارد که بخندد.

در را باز می کنم . شیر آب باز است و پاهایش را از تیغۀ دیوار می بینم که دراز شده اند روی کاشی های سفید . جرات نمی کنم بروم جلو. دستش شل افتاده و رگش جویی قرمز باز کرده به سمت چاه حمام. می آیم بغلش می کنم . صورتش مثل گچ سفید است و زیر چشم هایش مثل یک سیاه چال شده است که آدم را می کشد تو. نگاهم می کند و می خندد . گونه اش را می بوسم. دست هایم را زیر گردن و زانوهایش می گذارم و بلندش می کنم . سنگین است و نفسم می گیرد . موهای لختش ریخته روی دستم. می برمش بیرون می گذارمش روی فرش و یک ملافه می پیچم دورش . خون فواره می زند . نمی دانم چه کنم.

زنگ میزنم به اورژانس . می گویند گوشی را بدهم بهش . ازش می پرسند و جواب های نامید کننده می شنوند.

////

بیمارستان سرد است و خیلی خلوت . هیچ کس نیست. یادم رفته کفش بپوشم . با دمپایی های دستشویی رفته ام. پاهایم یخ کرده و احساس می کنم یک مرده هستم که روی نیمکت توی سالن خوابیده و دارد به عکس آمپول غول پیکر روی دیوار نگاه می کند.

//////

دکی می آید بالای سرم. نگاهش طوری ست که مطمئن می شوم هنوز هم دوستم دارد . بقول خودش از ته دل. بلند می شوم و دست می دهم. قیافه اش را درست یادم نمی آید. ولی خوب شد شماره اش را پاک نکرده ام. امشب شیفتش است . می گوید دوستت شانس آورده ولی حالش خیلی خراب است.

////

می رسیم خانه . چقدر گذشت ؟ یک سال . ده سال. می خوابانمش . قرص هایش را می دهم . می خوابم پیشش . سرش را می گذارد روی سینه ام و من دست هایم را حلقه می زنم دورش . موهایش را نوازش می کنم. راحت خوابیده است . نه لگد می زند . نه اشک می ریزد و نه ناله ...