Mittwoch, Mai 30, 2007

غزل خداحافظی

خوب ظاهرا افرادی خواب دیدند که من به مادربزرگم ملحق شدم. معلوم شد اون همه اصرار که من برای مراسم مامان بزرگم هم شرکت نکنم و توی جاده نیام برای چی بوده. دوستان اگر خوبی ، بدی از ما دیدید لطفا حلال کنید.

راستش چندان از مرگ نمی ترسم . دروغه اگر بگم اصلا نمی ترسم. مرگ مهم ترین اتفاق زندگی آدمه. با وجود همه شک و شبهه ای که در مورد خدا و بهشت و دوزخ و معاد و این جور چیزها برام پیش آمده ، ولی اون همه تعالیمی که به زور میشه از ذهن بیرونشون کرد باعث شدن به زندگی اون دنیا اعتقاد داشته باشم. تنها نگرانیم هم اینه که برم جهنم! البته اگر این روایات اسلامی که تا به حال شنیدم و در دوره انقلاب تو زندان ها به علت همین روایات چه کارهای وحشتناکی که نمی کردند، صحت داشته باشند ، من جزو اون دسته از خانوم هایی هستم که یکراست می رن بهشت.

به هر حال ، ای کسانی که این وبلاگ را می خونید، من اگر مدت زمان طولانی اینجا چیزی ننوشتم بدانید که بلایی سرم آمده. اگر خواستم ننویسم خودم می گم. مراسم رو همینجا آبرومندانه برگزار کنید. پسورد رو میدم به بی بی باران .

وصیت نامه هم ندارم. مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه.