Freitag, Januar 06, 2006

با اینکه عروسیه و الان پایین پاتختیه ( میدونین که پاتختی چیه ..توش کادو جمع وکنن ! ) روحیه ام خیلی پایینه. خوبی یا بدی این دور هم جمع شدن ها اینه که آدم از اطرافیان خبردار میشه و اونایی رو که خیلی وقته ندیده دوباره میبینه. اما دو تا چیز حالم رو گرفت.
یکی از آشناها طلاق گرفتن از هم. البته فکر نکنید حسین درخشانه ها! البته از طلاق اون هم خیلی ناراحت شدم. ولی نمیدونم چرا طلاق این آشنامون باعث افسردگی من شده!!!! البته دلایلی هم داره ، ولی خوب.....جالبه که اونها هم مقیم خارج بودن و خیلی هم همدیگه رو دوست دارن . من هنوز نفهمیدم اینجور افراد که یک بار توی زندگیشون با هم دعوا نکردند چرا از هم طلاق میگیرند.
2.زیباترین زنی که توی عمرم دیدم یک بیماری سخت داره و اون هم دیابته ... انگشت شست پاش رو قطع کردند و به شدت لاغر شده. رنگ آبی چشم هاش یک آبی مرده ست الان. واقعا چشمهاش دیگه روح نداره. با اینکه خیلی جوونه ، فکر نمی کنم مدت زمان زیادی زنده بمونه. خدا یک چیز رو میده و یک چیز رو میگیره . این همه زیبایی با این بیماری از بین رفته.
سه ساعت بعد
البته توی عروسی همیشه خوش میگذره و چیزهای جالبی هم اتفاق میافته. برای مثال من و دخترخاله هام لباس عروس رو گرفتیم و پوشیدیم و شونصد تا هم عکس با لباس عروس انداختیم. خیلی باحال بود . همه من رو مسخره میکردند :(( میگفتند الان که مارال بپوشه بهش مینی ژوپه !!! ولی چون برای عروس و دخترخاله هام دنباله دار بود به من اندازه بود و فقط چند سانت کوتاه بود.
کلا از لباس عروس و عروسی و مراسم و دیده شدن خوشم نمیاد و محاله که برای عروسیم این مسخره بازی ها رو راه بندازم ( حالا کو داماد؟!! ) ، ولی برای خنده خیلی خوب بود. داماد و عروس رو هم بدرقه کردیم برن خونه زندگیشون . پس فردا هم میخوان برن دبی ماه عسل. من هم می خواستم به عنوان بچه شون باهاشون برم ، گفتن الان قصد بچه دار شدن ندارند!!!! ای بدجنس ها ... من دیگه جنازه ام. نشستم اینجا روده درازی هم میکنم.