Sonntag, Januar 15, 2006

یکی بود که خیلی براش ارزش قائل بودم، قبولش داشتم و دوستش داشتم ( عاشقش نبودم البته). بهم ابراز علاقه کرد ....... یکباره تمام ارزشش ، تمام اون احساس خوبی رو که نسبت بهش داشتم ، فرو ریخت. یک دفعه اون آدم برام هیچ شد. یکدفعه بد شد . دیگه ازش خوشم نیامد . این بار هزارمه که همچین اتفاقی میافته. هر کس احساسش رو به من میگه ، رم میکنم و وحشتزده فرار میکنم. میرم یک گوشه کز میکنم تا اون آدم بره و یک کاری میکنم که دیگه نبینمش. پریسا میگه تو شخصیتت عین اسمته. مارال یعنی آهو. از همه میترسم. اگر کسی به طرفم بیاد فرار میکنم. مخصوصا اگر یکدفعه باشه. با اون آدمهایی که شخصیتم رو زود درک میکنن و اروم آروم به طرفم میان تا من نترسم هم مشکل دیگه ای دارم. یک لحظه به خودشون میان و میبینند که اون ملاحظه کاری ها باعث شده من انقدر باهاشون اخت بشم و در کنارشون قرار بگیرم که هرگز نتونن حرفشون رو بزنند یا این حالت رو عوض کنند .