Sonntag, April 02, 2006

زلزله

این زلزله هم عجب بدبختی شده است . البته به نظر من که جدای از کشته ها و ویرانی هایش خیلی خنده دار و اکشن است. صبح کله سحر ساعت یک ربع به 5 بود فکر کنم ، با صدای زیبای گوو گوو و فر فر زلزله از خواب ناز بیدار شدم . من نمی دانم استان لرستان به استان ما چکار داشت . داشتم خواب دشمن هایم را می دیدم ها ! نزدیک بود با تفنگ بزنم بکشمشان که یک دفعه از خواب پریدم. با خودم گفتم اه ! آخر سر هم کشته شدم . بعد دیدم نخیر زلزله است . با توجه به تمرین های مقابله با زلزله که یک قرن پیش در مدرسه دیده بودم ، پتو را کشیدم روی سرم و تخت گرفتم خوابیدم . مادر محترم مثل ..... پرید توی اتاق و فریاد زد فرار کنید !!! همه می دانستیم اگر فرار نکنیم ، گوش هایمان را می گیرد و پرتمان می کند توی کوچه . این شد که به اتفاق بابا بلند شدیم. من که هنوز خواب بودم و نزدیک به بیست ساعتی بود که زلزله تمام شده بود و من رفته بودم در قاب در پناه گرفته بودم.
از آن جایی که خیلی به انقلاب علاقه دارم ، همیشه در این جور موارد از فرصت استفاده می کنم و با هر چی تنم است می پرم بیرون. این از من . ولی واقعا این همشهری های من آخر طنز هستند. در این مواقع دو تا عکس العمل زیبا از اینها دیده ام. یکی اینکه وقتی زلزله می آید اصولا افراد به سمت یک مکان باز هجوم می برند که یا کوچه است و یا حیاط. ولی اینجا وقتی از در خانه ات میپری بیرون و به سمت پایین حمله می کنی ، می بینی بقیه دارند می دوند به سمت بالا!!! اینجاست که می گویی لابد زلزله نبوده و گودزیلا حمله کرده. وقتی هم به کوچه میرسی اکثرا ملت بالای پشت بام ها هستند و دارند همه را دید می زنند. مشکل اینها این است که فضای باز را اشتباه گرفته اند . احیانا فکر می کنند اگر خانه شان ریخت پایین ، ایزوگام شان نقش قالیچه علا الدین را ایفا می کند و آنها را نجات می دهد.
دسته دوم که به فضای باز مناسب ، یعنی کوچه پناه می برند هم اخلاق جالبی دارند. همگی برمی گردند و سر کوچه را نگاه می کنند. انگار قرار است آقای زلزله با جیپ شان از سر کوچه تشریف بیاورند. من هنوز در خم این دو موضوع مانده ام. چرا اینها اینجوری اند؟

موضوع جالب دیگری هم که فهمیدم این است که ، بااینکه دایی هایم یعنی برادرهای مامانم ، عین دایناسور بزرگند و سیبیل هایشان مثل شاه عباس خدا بیامرز از دو طرف درفته است ، عین بچه ترسویند .
از صبح تا به حال بیست دفعه این فامیل مامانم را از ترس سکته داده ام . هی می گفتم زلزله ! جالب همه هم تصدیق می کردند . یکی می گفت راست میگه ، لوستر رو ببینید ، بعد در عرض یک ثانیه در می رفتند. من هم هر و هر بهشان می خندیدم. این از آن شوخی های بی نمک و احمقانه است که اگر کسی با خودم بکند ، تا دروازه بغداد میدوم دنبالش تا پوستش را غلفتی بکنم و آن را پر کاه کنم و همان جا آویزانش کنم . ولی از همین احمقانه بودن و لوس بودنش خوشم می آید. ترسو بودنشان انگار قدرت آدم را بیشتر می کند. البته من شدم چوپان دروغ گو . عصر که دوباره زلزله آمد هر چی میزدم توی سرم کسی باورش نمی شد.
هنوز هم دارند خاطرات زلزله شان را برای بار هزارم برای هم تعریف می کنند. برای بار هزارم می گویند که چطور از خواب پریدند ، زلزله چه صدایی داشت ، چقدر ترسیدند ، حالشان چقدر بد شده بود، کی زیر بغلشان را گرفت و بردشان بیرون ، تا ساعت چند بیرون بودند و کی برگشتند داخل خانه و تا ساعت چند از ترس خوابشان نبرد و زلزله دوم چقدر وحشتناک تر بود و شایع بود زلزله قرار بوده هفتم عید توی تهران بیاید ، پس چرا توی استان مجاور آمده . خدا شفای عاجل اعطا کند. حالا خوب است دیشب همه شان پیش هم خوابیده بودند.