Sonntag, Februar 26, 2006

قاعدتا باید به شدت در حال خواندن برای کنکور باشم. متاسفانه اینطور نیست. از یک شنبه تا همین امروز که پنج شنبه باشد مثل علف هرز گره خورده بودم به تخت خوابم و هر روز تب داشتم. جالب است که 4 سال پیش هم که کنکور داشتم ، از صبح تا شب درس می خواندم و کلی رویای شریف می پروراندم ، از اوایل اردیبهشت تا یک هفته مانده به خرداد بستری بودم و وقت با ارزشی را از دست دادم. هنوز هم نفهمیده ام علتش چه بود ، از کجا آمد و کجا رفت؟ فقط می دانم کلی آزمایش سرطان دادم. مامان گریه میکرد و من مطمئن بودم سرطان ندارم . می خندیدم.
الان هم کمتر از یک هفته مانده به کنکور. چون خوب خوانده ام _ هر چند کم_ مطمئنم رتبه ام خوب می شود. به هر حال خدا را شکر زود تمام می شود و از آن به بعد وقت دارم کتاب هایی که از در و دیوار اتاقم آویزان است و دلم لک زده است بگیرمشان دستم و یکشبه بخوانمشان، ترتیبشان را بدهم. کلی فیلم ندیده. یک ماه وقت برای تقویت زبان. و اما نوشتن..........که خیلی وقت است ننوشته ام.
روحیه ام که خیلی پایین است و افسردگی شدید دارم که تاثیر داروهاست. خود به خود خوب خواهد شد. وقتی به دکتر الکی مراجعه کنی همین عواقب را هم دارد دیگر. فکر کنم یک عصرانه مفصل که بخورم نیرویی پیدا میکنم دوباره بنشینم سر درس و مشق.