Freitag, Januar 20, 2006

الان ساعت 7 است. توی کلاس نشستم و بچه ها هم دارن امتحان میدن. با فاصله از هم نشوندم . توی کلاس بزرگه نشستیم و همه دو سه تا صندلی با هم فاصله دارند . البته خیلی هم مهم نیست که پهلوی هم یا از هم دور باشند ، چون دختر هستند تقلب نمی کنند. دیروز هم امتحان پسرها بود . چقدر پسرها با دخترها فرق دارند! مگه میشه ازشون غافل شد . یک لحظه روم رو بر می گردوندم برگه همه رو هوا بود. یکیشون جلوی روی خودم از جیبش برگه در می آورد بیرون ، نگاه میکرد و میذاشت تو. فکر میکرد من کورم. حالا چه برسه به اینکه آدم بشینه سر کلاس و موقع امتحان خاطره هم بنویسه. دو سه روزه خیلی سگ شدم و کسی چندان جرات تقلب و خوشمزه بازی نداره.
دیروز از هر کلاسی میامدم بیرون بقیه معلم ها چشمهاشون گرد شده بود از بس سر کلاس نعره زده بودم و بچه ها ر دعوا کرده بودم. البته بچه که چه عرض کنم ، غولچه! اکثرا یا از خودم بزرگترند یا همسن و سال خودم. کلاس پسرها هم که شاگرد دارم اندازه بابابزرگم! تو کلاس دخترها چندان حرص نمی خورم ، ولی پسرها دیوونه میکنند آدم رو. باید لقمه رو حاضر کرده گذاشت دهنشون . سر معلم منت میذارن میان کلاس . انگار برای من میان! آدم تمام کلاس باید چهار چشمی مواظب باشه و حنجره خودش رو پاره کنه ، اونوقت مثل احمق ها آدم رو فقط نگاه می کنند. به این نتیجه رسیدم که دو جلسه اول کلاس این جونورها باید صرف روانشناسی تک تکشون بشه و بعد این نتیجه گیری رو تقسیم بر تعدادشون کنی و بدونی چه سیاستی باید تو کلاس اعمال کنی. در ضمن خیلی زود باید سردسته رو پیدا کنی . یا جوجه اش کنی و یا خرش کنی! اونوقت دیگه همه چیز دست خودته.
خیلی هم بی جنبه تشریف دارند . مثلا می خواستم باهاشون دوست باشم ، ولی باید سر کلاس اینا مثل سگ باهاشون رفتار می کردم. باشه از ترم دیگه ، چنان بلایی به سرشون بیارم که بفهمن با کی طرفند . دیروز دیگه خونم به جوش آمده بود. هر چی از دهنم درآمد بهشون گفتم. گفتم نصف کلاس رو میندازم به خاطر اینکه درس نمی خونند. مثل اینکه این یکی تاثیر گذار بود. از کلاس بعدی که درآمدم برم خونه ، سرچهارراه، همه ریخته بودن سرم که ببخشمشون و نصف کلاس رو نندازم. تازه از خودشون هم مایه می گذاشتند . یکیشون میگفت : استاد اگه به خاطر من بوده ، من رو بندازید ولی بقیه کلاس رو نه!
من احمق باید از اول با تهدید و جدیت با اینا رفتار میکردم که اینطوری افسارشون شل نشه.

@@@@@
سرم رو گرفتم بالا ببینم چکار میکنند. اکثر خودکارها روی برگه ها بی حرکت مونده بود. فهمیدم امتحان رو سخت گرفتم. الان هم داشتن کلی چک و چونه میزدن که یکی از سوال ها رو حذف کنم. ولی عمرا! بهترین لحظه کلاس روز امتحانه . یک ترم تمام گلوی خودت رو خفه میکردی و اونا بی خیال درس نمی خوندن. روز امتحان ، روز انتقامه. خودت راحت می شینی و بچه ها حساب تنبلی شون رو میدن . واقعا خستگی ادم از تنش درمیادو فقط ورقه تصحیح کردنش سخته . وای که چقدر برگه دارم.