ترس
یک دختر شهرستانی که فکر میکرده خیلی میدونه و میتونه از پس خودش بربیاد ، حالا می فهمه فقط و فقط یک دختر شهرستانی چشم و گوش بسته ست که از کنار جنگل رد میشده . حالا می خواد بره توی جنگل و می ترسه . سعی میکنه قدم هاش رو محکم برداره که کسی نفهمه ، ولی قدم ها خود به خود شل میشن.
بیشتر از این نمیشه نوشت . حالم زیاد خوش نیست . حتی پیدا شدن موبایل فسقلی بعد از یک ماه هم فقط یکی دو ساعتی خوشحالم کرد.
به مامان گفتم انگشترش رو که روش چند تا نگین قرمز داره بده به من . گفت که دوسش داره. گفت که نمیدش به من. گفتم که می خوامش ، من هم مامانم رو دوست دارم. گفتم می خوام هر وقت که دلم تنگ شد نگاش کنم . نداد. گفتم وقتی رفتم حق نداره آبغوره بگیره. گفت باشه!
|
<< Home