Montag, April 10, 2006

ترس

دلم گرفته... یک جورایی احساس پوچی می کنم. یک جورایی می ترسم. با تمام وجود دلم می خواد از خونه جدا بشم و با تمام وجود دلم می خواد پیششون بمونم. برای همیشه . آدم باید یک روز ازشون جدا بشه . نمیشه که همیشه موند و مزاحم بود. یک روز باید شروع کرد به روی پای خود ایستادن. دو هفته دیگه زندگی کاملا جدیدم شروع میشه. زندگی که فقط خودم باید تصمیم بگیرم و فقط خودم مسئول کارهام هستم . هیچ کس نیست که دیگه پشتم باشه . به نوعی این غیبت صغراست . غیبت کبرا 4 یا 5 ماه دیگه شروع میشه. چقدر خوب شد که موقعیت این غیبت صغرا رو پیدا کردم تا موقعی که میرم اون دور دورها ، اونجایی که اگر دلم هم بترکه نتونم برگردم ، اینا دلشون اینجا ریش نشه.

یک دختر شهرستانی که فکر میکرده خیلی میدونه و میتونه از پس خودش بربیاد ، حالا می فهمه فقط و فقط یک دختر شهرستانی چشم و گوش بسته ست که از کنار جنگل رد میشده . حالا می خواد بره توی جنگل و می ترسه . سعی میکنه قدم هاش رو محکم برداره که کسی نفهمه ، ولی قدم ها خود به خود شل میشن.
بیشتر از این نمیشه نوشت . حالم زیاد خوش نیست . حتی پیدا شدن موبایل فسقلی بعد از یک ماه هم فقط یکی دو ساعتی خوشحالم کرد.
به مامان گفتم انگشترش رو که روش چند تا نگین قرمز داره بده به من . گفت که دوسش داره. گفت که نمیدش به من. گفتم که می خوامش ، من هم مامانم رو دوست دارم. گفتم می خوام هر وقت که دلم تنگ شد نگاش کنم . نداد. گفتم وقتی رفتم حق نداره آبغوره بگیره. گفت باشه!