Dienstag, September 12, 2006

az har dari

داشتم وبلاگم را می خواندم. خیلی چیزها را که می خواندم ، یادم رفته بود . با خودم فکر کردم تقریبآ یک ماهی می شود چیزی ننوشته ام. خیلی حیف است ، اینهمه ماجرا برایم اتفاق افتاده و من دل و دماغ نوشتن آنها را نداشته ام . چند روزی هم که می گذرد آدم همه را فراموش می کند و بعد نمی فهمد آن روزها را چگونه گذرانده است. الان دیگر حالم خوب است. خوب خوب. بعد از 3 ماه دنبال کار گشتن ، احتمالا در یک سازمان خوب ، در یک پست خوب ، در یک پروژه بین المللی خوب مشغول به کار می شوم . می دانید 3 ماه گذشت ، سه ماه خیلی سخت و حالا بعد از پیدا کردن کار ، تحمل سختی ها و چند تا ماجرای عاشقانۀ بانمک ، آرامش همیشگی برگشته است. رفتنم کمی عقب افتاده که خیلی به صلاحم است و از این بابت ناراحت نیستم . این موضوع باعث تثبیت موقعیتم می شود و مجبور نیستم مثل خیل بسیار عظیم دانشجویانی که به خاطر بی پولی ، بلد نبودن زبان و سخت بودن درس ها با ضرر هنگفت مالی که روی دستشان مانده به کشورشان برگردانده می شوند ، خودم را در شرایط ریسک قرار بدم.

میدونید ، اولش حالیم نبود چه خبر است. خوشحال بودم که بالاخره مستقل شدم . البته بعدها متوجه شدم خوشحالیم بی جهت هم نبوده . حالا خیلی بزرگتر شده ام . تصمیم های مهم زندگی ام را دیگر خودم می گیرم و تصمیم هایم هم خوشبختانه درست هستند ، برعکس آنوقت ها که برای یک چیز کوچیک باید برایش چند روز شور می رفتیم تا ببینیم بالاخره چه باید بکنیم. باید برای یک زندگی سخت تر آماده می شدم و الان احساس آمادگی می کنم.
اما چند هفته که گذشت سختی ها به سراغم آمدند. از همه بدتر برخورد اطرافیانم بود. توی خانه هنوز جا نیافتاده بود که من دیگر آنجا زندگی نمی کنم و بعضی وقتها به عنوان مهمان سری می زنم. همه چون می دیدند هنوز چل و خل بازی هایم را دارم ، می خندم و خوشحالم گمان می کردند عین خیالم نیست و بی احساسم.مثلا مامام انتظار داشت ، وقتی بعد از مدتی که می بینمش عین برنامه کودک ها به طرفش بدوم و بگم ماااااااااااااماااااااان ، اون هم بگه دختتتتتتتتتتترم و بعد من بپرم بغلش و های های گریه کنم .ولی من بغضم رو می خوردم و می خندیم . به همین خاطر حرف ها و عکس العمل هایی که می شنیدم و می دیدم قلبم را خیلی می شکست ، خصوصا که در این شرایط انتظار همراهی و هم دردی داشتم ، ولی همه چیز برعکس بود. این بود که به محض اینکه روی صندلی ام توی اتوبوس می نشستم ، اشکم در میامد و تا خود تهران را گریه می کردم . این دیگر شده بود کار هر دفعه ام و احساس دلتنگی و تنهایی خفه ام می کرد. تا اینکه دیدم نمی شود به این وضع ادامه داد . یک بار که به خانه برگشته بودم ، از همه یک زهرچشم حسابی گرفتم .
حالا دیگر همه چیز درست شده است. همه می دانند کجا قرار دارند و من چه احساسی دارم. ای کاش بیشتر همت کنم تا لحظات زندگی ام را بدون ثبت کردن نگذرانم . لحظه های زندگی مثل سوژه های زیبای عکاسی می مانند که اگر شکارشان نکنی همیشه حسرتشان را می خوری و بعد هم فراموششان می کنی.

توی این مدت هم چند تا ماجرای عاشقانه یک طرفه خیلی خنده دار هم داشته ام که هنوز هم گیر بعضی هایشان هستم . یکی از آنها( فقط همین را می گویم که از نظر خودم عیبی ندارد. ) پسربچه ای ست که از خودم کوچک تر است ولی شدیدا عاشقم شده است و من هر روز از دست این بشر یک ساعتی می خندم . باور کنید آدم که کنارش است غم دنیا یادش میرود. آدم از ته دل خنده اش می گیرد از دست کارهای این . خیلی شیطان است و یک لحظه آرامش ندارد. وقتی رقیب های دیگرش که خیلی هم از خودش بزرگترند می بیند افسرده !!!!!! می شود و من چنان خنده ام می گیرد که اشکم در میاید. هر جا هستم پیدایش می شود . خیلی هوایم را دارد. می آید به من می گوید ببین چقدر مردونه پوشیده ام و چقدر بزرگم . هیچ کس مثل من نمیشه . دلم برایش می سوزد ولی جز هر وهر هیچ کاری نمی تونم بکنم. بچه ها می گویند کاش مردها وقتی از آدم بزرگترند اینطور عاشق بشوند . ولی من فکر میکنم هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افتد .

این مطلب مال خیلی وقت پیش است.