Samstag, August 26, 2006

bebakhshid!

الهی خدا من رو نصف کنه که اینقدر ظالمم. بگو بچه تو چرا با این آدم اینطوری حرف زدی. یه آبدارچی داشتیم . ترک بود. ترک اردبیل. با لهجه خیلی غلیظ که گاهی نمی فهمیدم چی میگه. وقتی آمدم سازمان ازم خیلی خوشش آمده بود. هر پنج دقیقه یک بار می آمد ازم می پرسید ، تسایی ( چایی) نمی خوای مارال خانوم ؟ منم یک دفعه اعصابم خورد شد و خیلی تند بهش گفتم آقای میرزایی اگر چایی بخوام خودم هم دست دارم و هم پا . می رم میارم. آدم خسته میشه از بس میشینه . پس دیگه لطفا نیا هی بگو چایی چایی. مگه به خرجش رفت. فاصله زمانی رو کرد نیم ساعت یک بار!!!!! دیگه هوارم درآمده بود. بعد از یک مدت به بخش دیگه ای منتقلش کردن. تازه قدرش رو فهمیدیم. نه من ، که همۀ بچه ها. انقدر این آدم بامزه و محجوب بود که وقتی بهش عادت می کردی تازه می فهمیدی چه گوهری رو از دست دادی. هی می گفت ببخشید . ببخشید. بهش گفتم آقای میرزایی مگه چه خبطی کردی که هی معذرت می خوای . گفت : ببخشید !
یک هفته ست منتقل شده ، ولی حاضر نیست بره. میگه من اینجا رو دوست دارم. می گیم برو ، بعد بیا سر بزن . میگه نه ! حالا که آقا رحمان عزیز تشریف آوردن ، تازه قدر دانستیم. حالا وقتی چایی می خوایم ، دعوامون می کنن می گن مگه ما شدیم نوکر شما . خودتون برید بیارید . ای بابا .
کلی وجدان درد دارم که با آدمی که میگه تسایی و ببخشید اینطوری حرف زدم.