Sonntag, Mai 21, 2006

نمیدانم از چی بنویسم. همه چیز عوض شده و آدم انگار در یک سیاره دیگر زندگی می کند. مانده تا حواسم جمع شود. باران می آید آن هم چه بارانی . رفتم بالا . در خرپشته بسته بود. رفتم پایین در بسته بود. بنجره اتاقم هم فایده ای ندارد چون اصلا دید ندارد. دلم برای خودم سوخت. عین یک پرنده توی قفس حبس شده بودم.پنجره باز بود و تا وسط های اتاق همه چیز خیس خیس شده. هوایم بوی نم و نا دارد. خوش به حال طبقه اولی ها . به حیاط راه داردند . امروز همینطور ول گشتم. چشم هایم از بس درد می کند و می سوزد هیچ چیز نمی بینم. گفتم استراحتی بهشان بدهم بلکه خوب شوند. ولی هنوز می سوزند. زیر مژه هایم را مداد کشیده بودم . فکر کنم به خاطر آن است. به ما از این قرطی بازی ها نیامده. می خواهم فیلم : خداحافظ لنین را ببینم .
تمام این خیابان را که از این سرش تا آن سرش دو ساعت راه است گشتم. اینجا کافی نت پیدا نمی شود!!!! عجب بساطی ست.

دو سه روز یا نمی دانم هزار جهنم روز بعد

حالم از زندگی بدجوری به هم می خورد. می خواهم بالا بیاورم.

خاک توی سرم که تدریس را دوست دارم. دوباره دلم برایش تنگ شده. خاک بر سرم که اینقدر نفهم و پستم. به خاطر همه چیز . می روم گورم را گم می کنم و خودم را چال می کنم.

زندگی جدیدم را دوست دارم و می پرستم. می خواهم تا آخر عمر همینجوری باشم.