Freitag, April 14, 2006

عرق بهار نارنج

دیشب خوابم نمیبرد. می لرزیدم و از ترس و دلشوره حالم بد شده بود. مامان یک لیوان شربت عرق بهار نارنج برایم آورد. قاشق را توی لیوان تکان میداد و میگفت خدا خودش رحم کند. تو وقتی خواب می بینی همه را می فرستی آن دنیا ، دیگر چه برسد به اینکه دلت هم شور بزند .
این را از بابابزرگم به ارث برده ام. خواب هایی که تعبیر می شوند و نگرانی هایی که دلیل دارند. نمی دانم تاثیر مخلوط اسانس بهارنارنج و آب بود که حالم را بهتر کرد یا تلقینش؟ نفهمیدم دلشوره ام از چه بود . از پارس سگ کوچولوی همسایه بغلی یا سگ سیاه گندۀ همسایه روبرویی که صفیرش دیوار را می لرزاند؟ از زلزله ای که دیروز و پس پریروز دوباره لرزاند یا دلشوره جدایی ست. یا شاید هم دلشورۀ سفر امشب باشد. سفرش کوتاه است و راهش بسیار طولانی. دیشب نشستیم راه را سه تقسیم کردیم. آن که از دل کویر می گذشت و مستقیم ِ مستقیم بود افتاد به من . 4 ساعت رانندگی واقعا هیجان انگیز . مجبورم با ماشین خورزو خان کورس بگذارم تا حوصله ام سر نرود. بابا همه جاده های پر پیچ و خم را انتخاب کرده. مامان اتوبان را . بی انصافی ست . انگار به زبان بی زبانی به آدم بگویند رانندگی ات به درد جاده های خاکی ده کوره ها می خورد.

مامان مجبورم کرد همه خانه را تمییز کنم ، مثل گردگیری عید. همه چیز را بریزم بیرون و دوباره بچینم سر جایشان. همیشه قبل از سفر اینکار را می کند. نمی گوید علتش چیست ، اما من می دانم. می ترسد توی سفر تصادف کنیم و بمیریم ، آنوقت همه بیایند خانه مان و توی کمد ها و اتاق ها سر بکشند و بگویند عجب زن شلخته ای بود. احتمال دادن مرگش را قبول دارم . با این اوضاع هر کس می رود توی جاده و هر کس می خواهد بپرد باید قبلش توبه هایش را بکند و دین هایش را به مردم ادا کرده باشد ، ولی......ولی وقتی آدم مرده باشد چه فرقی می کند مردم پشت سرش چه بگویند . فوقش می آیند توی اتاق ها سرک می کشند و توی کمد ها . می آیند که چند شبی را بخورند و بعد بروند پی کارشان . پشت سر مرده غیبت کردن که دیگر لذتی ندارد. آدم انگار دمق میشود وقتی کسی نیست که بچزد . تازه وقتی داری پشت سر مرده غیبت می کنی احساس می کنی روحش یک گوشه وایساده و دارد چشم هایش را برایت گشاد میکند و دندان غرچه می کند. آن وقت است که ترس می گیردت و می گویی نکند شب بیاید به سراغم .
خدا را شکر اتفاقی نیافتاد دیشب. دوست دارم اگر هم اتفاقی می افتد روز باشد. شب ها ترسناک است . خصوصا که پریسا هم نیست و جایش روی تختش خالی ست.