Mittwoch, April 12, 2006

آخرین آدامس

پسرکی که هر روز بین راه خانه مان تا دانشگاه می بینمش ، گریه می کرد و می خواست آخرین آدامسش را به من بفروشد. حربه اش است . گریه می کند تا روزنامه اش را بفروشد ، گریه می کند تا شکلات هایش را بفروشد. فکر می کنم بزرگ بشود قیافه اش گریان بماند ، عین پدر آلیوشا در برادران کارامازوف!
گفتم آدامس نمی خواهم. واقعا هم نمی خواستم. از آدامس متنفرم. معلم پرورشی راهنمایی ام با آن پستان ها و شکم گنده اش توی راهرو راه میرفت و داد میزد : اون لنگه دمپایی رو از دهنت در بیار! من هم با آن زنیکه موافق بودم . الان هم وقتی آدامس می خورم ، انگار دارم یک لنگه دمپایی را می جوم. برای چی می بایست از آن پسربچه دماغو و گریان که آستینم را و بعد مانتویم را گرفته بود و می کشید ، آخرین دانۀ آدامسش را می خریدم.
ناامید که شد کمی ازم فاصله گرفت و جلوی یک عالم آدم داد زد ، ای غول بی شاخ و دم!!!!! مردم نگاهم می کردند و با بدجنسی لبخندهایشان را حواله ام می کردند که ناکردار عجب چیزی نثارم کرده .

ای کاش دست کرده بودم توی آن جیب وامانده و آخرین آدامسش را می خریدم . آنوقت حرف نمی شنیدم. قرار شده است سامان برود سروقتش تا هم بفهمد یک غول بی شاخ و دم واقعی کیست و هم اینکه یا آویزان درختش کند یا بیاندازدش توی گونی تا درس عبرتی شود برای آن تخس! برادر آدم که بزرگ میشود کلی می شود به غیرتش و تعصبش تکیه کرد.