Mittwoch, September 05, 2007

خداحافظ

دلم به نوشتن نمی رود اینبار . نمی دانم باید گریست ، یا باید خندید . باید خوشحال بود از به بار نشستن زحمت دو ساله و رستن از عذاب یا باید تنگ دل را شکست به شنیدار صدای غمگین مادرم . انگار رسم روزگار است رفتن و ماندن ، دل دادن و دل کندن . دل کندن از آنهایی که بسیار دوستشان داشتم و خواهم داشت . دل کندن از شما دوستان نادیده و مجازی که هیئتی واقعی دارید . دل کندن از این خاک که می دانم ...که می دانم دلم از فرسخ ها راه برایش مثل حباب خواهد ترکید . و شاید دل بستن به سرزمین آدم های یخی . دل بستن به دنیای یخی.

زندگی ام را در دو چمدان جا دادم و به سوی زندگی بهتر ، تحصیل بهتر و فرصت های شغلی بهتر می روم .

باز هم می نویسم . اما در کنجی دیگر.

دوستان عزیز که همه تان را بی نهایت دوست دارم خدانگهدار