Samstag, September 23, 2006

ماوراء الطبیعه!

ده دقیقه بود خوابیده بودم که شنیدم کسی توی اتاق با صدای بلند نفس می کشد. چشم هام رو دوخته بودم به سقف و سر تا پا شده بودم گوش. فقط گوش می کردم. صدای نفس بود.آن هم نفس های عمیق. تنها قدرتی رو که داشتم جمع کردم و از اتاق پریدم بیرون . غیش غیش داشت مسواک میزد. من را که دید با آن رنگ پریده و نفس نفس زنان ، آب دهانش با کف از اینور دهانش که مسواک تویش بود تا پایین چانه اش آمد. گفت چی دیدی. گفتم هنوز ندیدم . صدایش را شنیدم .
دوباره رفتم توی اتاقم . من به این چیزها اعتقاد ندارم . حتما صدایی بوده از بیرون . خوابیدم. گوشی ام زنگ زد. ساعت نزدیک به 1 است ، خدایا عجب شب نحسی ست . خرس مهربان بود. گفت پاشو بیا تو اتاق من ، کارت دارم. احمق نمی تواند داد بزند ، حتمآ باید من را زهره ترک کند. ببین: امروز ظهر تمساح گفت که اون هم دیشب توی سالن صدای نفس بلند میشنیده ( دیشب تنها هم بوده ، ما هیچ کدام نبودیم). جیغ من و غیش غیش درآمد. عوضی اذیت نکن دیگر. غیش غیش گفت این با این حالش می تواند اذیت کند؟؟ آخر دیشب دوست پسرش رفته بود عیاشی و خرس مهربان سه چار ساعتی گریه می کرد. دیدم راست می گوید. قرار شد همگی پهلوی هم بخوابیم . چراغ را هم روشن گذاشتیم .
---
امروز صبح زنگ زدم به تمساح . گفت او اصلا صدای نفس نشنیده و خیال کرد من دیوانه شده ام . من امروز می دانم با این خرس مهربان چکار کنم . این آدم بشو نیست . ولی آن صدایی که من شنیدم چی بود؟؟ هر چه می خواهد باشد . بالاخره او هم گناه دارد. بگذار اگر دلش می خواهد پیش من باشد .


****
خجالت بکشید . وبلاگ آلمانی ام را راه انداخته ام و هنوز هیچ چیز ننوشته آلمانی ها کلی برایم نظر گذاشته اند . نه یکی دو خط ، بلکه انقدر هست که باید بنشینم ترجمه شان کنم . آنوقت شماها !!!! اینکه قالب وبلاگم عوض شده و کامنتم هم باز شده به خاطر یک اشتباه احمقانه بود که باعث شد قالب خام قبلی ام را گم کنم و حالا فعلا باید با این یکی سر کنم. آدرس وبلاگ آلمانی ام را هم نمی توانم بدهم . والسلام.