Sonntag, September 17, 2006

منقل و ذغال من

درخت ها را نگاه می کردم که در دو راستۀ خیابان ، قطور رفته بودند بالا. یاد آن مقالۀ بی بی سی افتادم درباره خیابان ولیعصر. راست می گفتند . از درخت های خیابان ولیعصر چیزی باقی نمانده. روزگاری سه ردیف درخت در آن جوی های پت و پهن طوری چسبیده بودند که گاه نمیشده از میانشان رد شد.. ولی امروز یعنی یکی از روزهای آخر تابستان سال 1385 که 81 سال از ساخته شدن این خیابان می گذرد فقط یک ردیف از این درخت های عظیم باقی مانده و دیگر مثل دندان های سالم به هم چسبیده نیستند . مثل دهان پیرزنی یکی در میان افتاده اند یا تیشه به ریشه شان خورده.
یکی شان را خودم دیدم. می خواستم تا میدان ونک را پیاده بروم . روبروی پاساژ صفوی بودم که با صدای مهیبی از جا پریدم .درخت پیری افتاده است روی کاپوت یک رنوی سفید و رنگ و روی راننده کم از رنگ ماشین ندارد. همه خوشحال بودیم که حداقل کسی نمرده ست.
و حالا توی این سربالایی به طرف تجریش ، خیابان دارد تمام می شود. نرسیده به راننده می گویم بزند بغل. حالا می شود درخت ها را تک تک دید و حدس زد کدامشان از باد پاییز سقوط می کنند و کدامشان از برف سنگین زمستان.
میروم داخل بازار تا خرید کنم. لیست خریدم را بیرون می کشم. نمی خواهم زیاد بارم را سنگین کنم . زانویم درد می کند. یک کم میوه بخرم و یک منقل و ذغال و چند تا سیخ . بلال هم بخرم خیلی حال می دهد. می گویم کوچه ذغالی ها کجاست. تا ته بازار را رفته ام و دوباره برگشتم. همه یک جوری نگاهم می کنند. مگر منقل و ذغال را می خواهم برای کشیدن. یعنی آدم نباید کباب بخورد.
کوچکترین سایز منقل را خریدم ، با چند تا سیخ. ذغال نداشت ولی . رفتم کوچه کنار امام زاده. توی کوچه پسری داشت روی ساندویچش یا نمی دانم فلافلش ، فلفل می ریخت. بادی وزید و دانه های فلفل را توی چشم ها و بینی ام پاشید . آتش گرفتم . چشم هایم می سوخت و به شدت عطسه می کردم. آخر مگر آدم از فاصله یک متری فلفل پاش را می گیرد روی خوراکیش.
ذغال هم خریدم و بقیه چیزها را. از سنگینی اش نمی توانستم راه بروم. تلو تلو از میان جمعیت می گذشتم. سیخ هایم گیر کرد به شلوار مرد میانسالی و نزدیک بود پاره اش کند. نگاه آتشینی بهم انداخت یعنی که اگر شلوارم پاره شده بود شلوارت را همینجا وسط از پایت می کشیدم بیرون.
سوار اتوبوس شدم که برای خرت و پرت هایم جا داشته باشم. خانوم دیوانه ای گیر داده که چطور کباب درست می کنی . بعد هم پرسید شوهرت سر کاره. گفتم بله بیچارۀ طفلک. می خواستم بگویم سرطان گرفته و مرده . دیدم زنک خیلی دیوانه است ، حالا باید توزیح دهم که دقیقآ چطور مرد. از خیرش گذشتم.

رفتم خانه. هم خانه ای های نامردم فرستادنم دنبال نان.
دیشب از خستگی همه چیز را گذاشتم توی اتاقم . شب خوابم نمی برد. نمی توانستم نفس بکشم. چیزی توی اتاق بود که راه نفسم را می بست ، درد زانویم هم امانم را بریده بود. سبزی کوکویی که هنوز لای روزنامه بود ، این بلا را سرم آورده.

بگیرم یک کم بخوابم . خیلی خیلی خوابم می آید.