Freitag, Oktober 27, 2006

ساعت 8 است!

ساعت 8 است . نمیدانم فردا تعطیل است یا نه . نمی دانم می توانم به طرف خانه پرواز کنم یا نه. دلم لک زده است برای خانه. غذا را درست می کنم . دارم می خورم که صدای انفجارها را می شنوم . بعد هم نقش های زیبا در آسمان . دارند از پارک ملت آتش به هوا می فرستند. غذایم را میریزم دور و ساکم را که حاضر است بر می دارم و می روم به سمت میدان آرژانتین . پارک ملت از بوی باروت و آتش مجال نفس کشیدن نمی دهد . تمام خیابان را دود گرفته. کسی شادی نمی کند.
ساعت 8 و نیم.
آرژانتین غلغله است. باورم نمی شود. ماشین گیر نمی آید. اتوبوس ها همه پر است. سمند ها 3 برابر پول می گیرند. دنبال یک آشنا می گردم. کمی هم مظلوم نمایی می کنم تا راننده ای که قرار است ساعت 9 حرکت کند من را بدون بلیط سوار کند. ولی ماندم . بلیط ساعت 11 گیرم آمده. الان ساعت 9 و ربع است. دیگر چشم هایم را باور نمی کنم . این جمعیت از کجا سرازیر شد . چه خبر است. دانشجو ، کارمند ، خانه دار .....چرا اینجا دارد منفجر می شود . تهران یکباره به جنبش درآمده. دوستم زنگ زد . الووووووو ( فریاد) ....مارال برا من بلیط بگیر دارم میام. مارال 4 شنبه و 5 شنبه رو تعطیل کردند. ای ول ....منم میام. گوشی رو قطع کرد. من از کجایم برای تو بلیط دربیاورم . آخر الان بازار سیاه است . با هر ترفندی بود برایش بلیط گرفتم.
ساعت 12
داریم دور ترمینال جنوب می چرخیم . دلم برای آدم ها می سوزد. به تعداد انگشت های دست هم اتوبوس در ترمینال نیست . همه آمده اند بیرون . بازار سیاه. محشری ست برای خودش. با حسرت به اتوبوس نگاه می کنند . گاه با انگشت آن را به هم نشان می دهند و چند قدمی به دنبالش می دوند. اگر آدم سرحال باشد هوس می کند برایشان شکلک دربیاورد و اگر مثل حال من باشد ، یعنی احساسات بشردوستانه اش گل کرده باشد ، چنان دلش می سوزد که میزند به سرش از اتوبوس پیاده شود تا یکی از اینها جا گیرشان بیاید. گاهی وقتها حال سواره ها ، از حال پیاده ها زار تر می شود. گاهی.

رستوران ها همه پر شده است . پشت مغازه های آبمیوه فروشی صف است . ماشین ها فلاشر می زنند. شیرینی فروشی ها پر از آدم است . کسی ولی شادی نمی کند. مثل اینکه خیلی حال می دهد یک هفته مملکت تعطیل باشد . کسی از عید خوشحال نیست . آدم ها نمی دانند از این تعطیلی خوشحال باشند یا ناراحت. همه حرکت زشت دولت را محکوم می کنند ولی کسانی که مشاغل دولتی دارند از این فرصت طلائی شوکه شده اند. اما در یک چیز اتفاق نظر دارند . این کارها به نفع اقتصاد مملکت نیست. حتی بی سوادترین آدم ها متوجه این موضوع شده اند. پس باز هم جای امید هست. حافظه دوربینم تمام شده است . نتوانستم از آن آبمیوه فروشی فیلم بگیرم . حیف.
افتاده ام جای دلخواهم ، یعنی صندلی 28 . پشت یخچال . پاهایم را گذاشتم بالا و خوابیدم.
****
حوصله همه مان سر رفته . بابا کار دارد . نمی شود رفت مسافرت . بابا عصبانی است . تا به حال زیاد ضرر داده. کارهایش همه مانده . اولتیماتوم داده که اگر کسی این چند روز را نیاید ، شنبه دیگر سر کار نیاید . اخراجش هم برگشت ندارد. امروز عصبانی برگشت خانه. خنده ام گرفته بود. می خواهد همه را اخراج کند!!! فردا هم کسی نمی آید .چرا باید این همه روز تعطیل باشد.