Sonntag, Oktober 29, 2006


باور کن این اولین بار است که دلم می خواهد از حال نزارم بگریم. تا به حال به یاد داشته ای که دلم اینچنین گرفته باشد . دل من هیچ وقت نمی گرفت . هیچ وقت . آنوقت ها هم که دلم گریه می خواست شاکی بودم . شاکی . می دانی ! دلم کسی را می خواهد که با او صحبت کنم . اما دریغ که کسی نیست. می بینم که همه می گویند کسی نیست . کسی نیست . می گویند چراغ های رابطه تاریکند . اما حداقل دلشان خوش است که چراغی هست، گرچه خاموش . می دانی من واقعا کسی را برای خودم نگذاشته ام. این چه حالی است که هم می خواهم تنها باشم برای یک قرن و هم مصاحبت می خواهم از جانب آنانی که نیستند.پشیمانم . شاید آن آدم ها که پشت سرم مانده اند حالا به دردم می خوردند . همه را از دست داده ام .