Mittwoch, November 01, 2006

جاسوس انگلیسی!

دو بار بهم شوک شدید وارد شد ، که باعث شد اخلاق بد پیش داوری رو کنار بگذارم. این اخلاق از اون چیزهاییه که اگر مردم یاد بگیرند باهاش کنار بیان ، خیلی از مشکلات فردی و اجتماعی مون حل می شه. راهی هم نداره بجز یک وجدان بیدار و یک تلنگر سخت و به موقع . ارشاد و نصیحت هم در این مورد کارساز نیست.
اولین مورد که خیلی هم شرمنده شدم ، برچسب جاسوس بودن به یک دوست خیلی عزیز انگلیسی ایرلندی الاصل بود که وقتی ایران بود خیلی جاها را با هم گز کرده بودیم و از مصاحبت باهاش خیلی لذت برده بودم. این دوست ما کارمند یکی از بخش های بی بی سی بود و واقعا خانوم مطلع ، باسواد و هم چنین باحالی بود . ذهن خیلی فعالی داشت و مرتب هم سوال می کرد. ماشالا انقدر هم تند صحبت می کرد که فهمیدن حرف هاش از فیلم های سیاه پوست ها هم سخت تر بود. بقیه دوستان که دیگر بریده بودند و با اینکه زبانشان خوب بود باید برایشان ترجمه می کردیم . این شد که به علت تفاهم زبانی !!!! ارتباط من با این خانم خیلی بیشتر شد . و در ایران به قول خودش اولین دوستش بودم.
این خانوم تمام جهان را گشته بود و فقط مانده بود که بعد از آسیا برود آفریقا را هم ببیند و گزارش تهیه کند و کارهای دیگر. تا اینجای مساله چیزی نبود . ولی روزی که قرار بود به عنوان آخرین کشور آسیا برود به امارات و از آنجا به قاره آفریقا ، با اوج گرفتن اختلافات لبنان و اسرائیل و بمباران لبنان ، ناگهان سر شترش را کج کرد و به لبنان رفت. من بیچاره بدجوری جاخورده بودم ، خصوصا دوزاریم افتاد که این خانوم از من چه سوال های عجیب و غریبی پرسیده و من هم چه جواب هایی بهش داده ام !!! حالا خدا رو شکر از سیاست و اینها چیزی حالیم نیست وگرنه چه اطلاعات ذی قیمتی از مام میهن به این جاسوس بدجنس داده بودم. کلی پشیمان بودم که چرا به پست این آدم خورده بودم و باب آشنایش را با یکی از دوستان که دروازه ورود به حزب نیم سوختۀ توده که هنوز اندک ازش دود بلند می شود باز کردم. این خانوم هم گرفت و چسبید و آقای حزب توده را حسابی تخلیه اطلاعاتی کرد. بعد از چند روز آقای حزب توده زنگ زد و گفت مارال مواظب باش که خیلی با غریبه ها می پری . من نفهمیدم منظورش چه بود . ولی با جریان لبنان، یک دفعه انگار همه چیز مثل روز برایم روشن شده باشد. البته خیلی چیزهای دیگر مثلا ماندن زیادش در تهران و غیب شدنش در بعضی روزها هم هست که دیگر حوصله ندارم بنویسم.
این شد که من نتیجه گرفتم ایشون جاسوس خبیث بریتانیا بوده و به دوست حزب توده هم زنگ زدم و با کلی پیاز داغ و سیر داغ شلوغ بازی درآوردم. ایشان هم حدس و گمان من را تائید فرمودند.
دیگر به هیچ کدام از ای میل ها و تلفن های این خانوم جواب ندادم . تا اینکه چند هفته پیش دوست دوست دوستم که نام مستعارش مثلا بیروت است و فارسی هم بلد هستند تشریف آوردند ایران و پرحرفی ها و خاطره تعریف کردن ها به جایی کشید که ایشون خیلی اتفاقی قصه عشق یکی از رفقای لبنانیش را تعریف کرد که از قضا خانوم انگلیسی ایرلندی تبار که در بی بی سی هم کار می کرده عاشقش شده و اینها چند سال است لاو استوری دارند. موقع بمباران لبنان خانومه سفرش به آفریقا را ول می کند و می آید پیش رفیقش تا اگر مردند با هم بمیرند. و بعد هم فرودگاه لبنان را می زنند و این خانوم که دیگر خیلی آنجا مانده بوده کارش به ازدواج و اینها می کشد. من بیچاره که در گوشه ای از مجلس کز کرده بودم و با شنیدن این سخنان وجدان بیدار کن مات و متحیر مانده بودم ، ناگهان دچار تحولات قلبی شدم و استغفرالله گفتم. بعد هم میل زدم به این خانوم و ازدواجش را با اون آقا تبریک گفتم. خانوم جاسوس بی آزار هم خیلی تعجب کرده بود که من از کجا فهمیده ام. پاسخش دادم عزیزم دنیا دیگر یک دهکده جهانی است و من هم بچه آمار بالایی هستم و دنیا مثل یک سیب است که کرم از اینورش تونل می زند و از آن ور بیرون می آید. ماجرا را برایش تعریف کردم و ازش حلالیت طلبیدم ! گفتم یک وقت نیاید دم پل صراط یقه مان را بچسبد که دیگر کارمان زار است.
خوشبختانه من را بخشید و روابط عین قبل شد. دوستی دوباره مان هم برای من از نظر روحی کمک خوبی بود. یکی از دوستان نامردی که فکر می کردم دوست خوبی ست تو زرد از آب درآمد و می خواست به من صدمه بزند و با ناباوری و روحیه افتضاح ،از زندگی ام پرتش کردم بیرون . به دست آوردن دوباره این دوست خوب ، از دست دادن آن دوست چند رو را خیلی راحت تر کرد.

مورد دوم رفتار عجیب و غریب یک دختر و دو پسر در آنطرف خیابانی که من اینطرفش بودم رخ داد . نمی گویم که چکار می کردند ، ولی من که داشتم توی دلم بهشان فحش می دادم. آخر وسط خیابان ؟؟!! بعد از چند دقیقه متوجه شدم هر دو پسر نابینا هستند و دختر خانوم دوستشان است و دارد کمکشان می کند. برای همین رفتارشان به نظرم شنیع آمده بود . خلاصه چنان وجدان درد گرفتم که آمد زیر غبغبم قلنبه شد و هی آب بود که از این نرگس های من می آمد.
همین ها برایم کافی بود تا آدم شوم . حداقل در این مورد.