Samstag, November 11, 2006

خرس مهربونمون هم رفت. رامسفلدمون هم رفت

ببخشید نه که بگم خیلی حالیمه ها! نه اصلا . چون حالیم نیست . اصلا و ابدا.
ولی امروز که داشتم تحلیل های اهالی وبلاگستان و روزنامه نگارهای عزیزمان را درباره استعفای رامسفلد و شکست مثلآ نی جمهوری خواهان و پیروزی!!! دموکرات ها می خواندم ، خیلی خندیدم. دلم هم درد می کرد ، وقتی تکان می خورد دردش بیشتر می شد و به عاملین این خنده ها لعن و نفرین می فرستادم. واقعا که...خدایا یا احمقیم و یا خودمان را زدیم به حماقت . چه دموکراتی ، چه کشکی ؟! واقعا این خیمه شب بازی ها را باور می کنید. عجب حافظه باحالی دارید شماها. ول کن بابا . ما الان به یک درد بدتر دچاریم. حوصله اراجبف بافتن ندارم.
خانوم دکترمون که 3 ماه پیش رفت و من تو کفش مونده بودم. چقدر گریه کردم اونشب ای خدا. اکه عجب دل سنگ بود . بهتر که رفت ، بهتر.
دیشب خرس مهربونمون هم رفت. اما خدایی بود انگار، که من رو دقیقا یک هفته پیشش انقدر ناراحت کرد که دلم می خواست از پنجره بندازمش پایین . وگرنه که من تا خود صبح رو عر زده بودم. دیشبش هم آمده بود تو اتاق من جینگولک بازی. هی می خواست گریه بندازه ، نتونست . بعد می گفت شب رو می خواد رو تخت با من بخوابه!!! به جان مادرم حاضر بودم کون لخت تا صبح دم در بخوابم ، ولی با این تو یک رخت خواب نرم. شدیدا مشکوکه به لزبین بودن. آخ ! چه صبح هایی که از خواب بیدار نشدم ببینم نشسته بالا سرم .
پرتش کردم اونور و هی تا صبح نوز و نوز می کرد. منم شب براش مدیریت کردم تا اسباب هاش رو یک ساعته جم کرد. خدایی از خودم خوشم آمد. خیلی باحال دستور می دادم. صبحم رفتم کوه با یکی از رفقا که جون هم نداشت وسط راه موند و منم آخر نامردی ولش کردم و تا بالا را تنها رفتم. آمدم خونه رفته بود.
خرس مهربونمون هم رفت.