Freitag, April 29, 2005

سلام
این اولین پست من در اینجا نیست. ولی خوب از این به بعد همین جا مینویسم که این تصمیم رو باید خیلی وقت پیش مینوشتم. میخواستم برای شروع یکی از شعرهام رو اینجا بذارم ، ولی همشون غمگین بودن و دوست دارم اینجا حداقل برای اول کار فضای شاد و خوبی داشته باشه.

Donnerstag, April 28, 2005

coming soon....

Montag, April 04, 2005

بیچاره پاپ هم مرد. بگید این اروپایی ها به چیزیشون بود ، نبود. خدایا به حق هر کی تو زمین بهتره یک کاری کن این دایناسورهای ماقبل تاریخ ، چنگالشون رو از روی این سرزمین گربه بردارند و از دستشون راحت بشیم. همون کاری که قبلآ با موبدان زرتشت کردی ، همون کاری که قبلآ با کلیساهای قدرتمند اروپا کردی...همون کلیساهایی که خودشون رو عین دایناسورهای ما مالک جون و مال مردم میدونستند. میکشتند ، شکنجه میکردند ، پوست میکندند و به صلیب میکشیدند ، انگار که مردم سیب زمینی اند ...حالا رهبر رهبرشان مرده و هیچ کس عین خیالش نیست . اصلآ انگار اتفاق مهمی نیافتاده...

حالا فکرش رو بکنید نمایندۀ خدا روی زمین ، رهبر شیعیان جهان یه روزی بمیره یک عالمه تعطیلی به سال اضافه میشه...خدایا تو میتونی این حکومت مثلآ اسلامی رو ظرف یک شب بشونی سر جاشون. ای خدا...

عید اومد و سیزده بدر شد

سیزده بدر و سیزده بدر شد

...

سیزده بدره امسال وقت شوهره امسال...

...

این شعر بسیار با مسمایی ( مثمایی؟) که این بالا میبینید و نمیدونم خواننده اش کی بود ، امسال شعار ملی_خانوادگی ما بود. البته فقط بزرگترها میخوندن !

امسال هم رفتیم جای پارسال که باغ یکی از اقوام بود. اینا پدر ما رو درآوردند. توی جمع چند تا دختر و پسر جوون بودیم که هی بهمون میگفتن باید سبزه گره بزنید ، باید علف گره بزنید ، باید درخت گره بزنید. اهههه! من گفتم بابا ول کنید دیگه شما هم ! من یکی حاضرم سبزه بخورم ، ولی گره نزنم. تا عصر هم اصلآ جرات نمیکردم طرف سبزه ها برم . اصلآ دعای تحویل من که قلبآ از خدا خواستم این بود که تا رفتنم از دست این مامان و بابا که بزور میخوان من رو شوهر بدن نجات پیدا کنم...من نمیدونم چرا اینقدر اضافی ام تو خونه!!!! ولی تا عصر که کلی بازی کرده بودیم و دیگه بازی جدید به ذهنمون نمیرسید ، دیگه تحمل نکردیم و رفتیم سراغ سبزه ها . ترقه میذاشتیم لای سبزه ها و سبزهه بیچاره منفجر میشد ، وسط کله اش سوراخ میشد ازش دود میزد بیرون ، آی خندیدیم. دیگه نارنجک بازی و دینامیت و کپسول و اینا هم میزدیم. سیزده بدر واقعآ روز نحسیه!! چقدر بچه بازی آخه....

من قسم دیرینه ام رو هم شکستم و فوتبال بازی کردم با بقیه! اول وایسادم دروازه بان ، بعد دیدم حوصله ام سر میره رفتم جلو....دوباره پاهام داغون شد از بس اینا لگد میزدن به آدم ...این سامان که عین کاکرو بازی میکرد. به خاطر زانوهام نباید بازی میکردم ولی شد دیگه...

2. تا وقتی که پدربزرگم زنده بود ، هر سال سیزده بدر میرفتیم باغش. همه عمه ها و عمو ها بودن و جمعمون حسابی جمع بود . باغ خیلی قشنگی بود. چند کرت انگور داشت. درخت آلو ، گوجه سبز ، گلابی ، گیلاس ، آلبالو ، سیب و........خیلی درخت های دیگه. باغ های زیاد دیگه ای هم اونجا بودن که کل منطقه رو خیلی سبز و قشنگ کرده بودن ...درخت های انبوه و خیلی بلند، منظره باغ های اون اطراف رو عین شمال کرده بود. دم عصر از بین درختها ستون های نور میزد بیرون ، غروب خورشید همیشه از اونجا نارنجی وقشنگ بود...وقتی راهاب رو باز میکردن تا آب بیافته توی شیار کرت های مو ، باغبون ها از دور داد میزدن : اوهوی عمو هو هو هو ( یعنی آب رو باز کردیم)....ما هم همه عین گروه کُر داد میزدیم عمو ها ها ها ...یک دفعه جوجه تیغی پیدا کردیم زیر یکی از درخت ها ، یک دفعه یه سگ خیلی نازی 3 تا توله گذاشته بود ......

من 5 تا پسر عمه و عمو بزرگتر از خودم داشتم ، ولی از بس که شر بودم همیشه با اونا شیطونی میکردم و گَل به گلشون خرابکاری...نزدیک باغ بابابزرگ ریل قطار بود و هر وقت صدای قطار میشنیدیم میدویدیم طرف قطار و دست تکون میدادیم. بعد یاد گرفتیم میشه به قطار سنگ هم زد. بزرگترهامون فهمیدن . گفتن به قطار نباید سنگ زد ، نباید روی ریل ها سنگ چید ، چون قطار روی ریل سر میخوره و میافته پایین!!! ما هم رفتیم و روی ریل ها سنگ چیدیم و پشت پرچین ها قایم شدیم . 6 جفت چشم شیطون نگاه میکردن و منتظر بودن قطار از ریل خارج بشه و هیچ وقت این اتفاق نیافتاد. بزرگترهامون فهمیدن و برامون خط قرمز گذاشتن ...دیگه از درخت گلابی ته باغ حق ندارید اونورتر برید. اینبار رفتن طرف ریل های راه آهن با گذشتن از درخت گلابی هیجان انگیزتر شده بود.

هر وقت دور هم میشینیم ، جز یادآوری این خاطرات کار دیگه ای نمیتونیم بکنیم ...همه اش میگیم یادته ...؟ آه...

پدربزرگم که فوت کرد چند ماه نگذشت که دیدیم باغ ها دارن دونه به دونه خشک میشن . اول کسی علتش رو نفهمید ...وقتی کار بالا کشید دیدیم شهرداری اینکار رو میکنه . باغدارهای منطقه علتش رو پرسیدن ، شهرداری گفت میخوایم همه رو خشک کنیم و فضای سبز بزنیم!!!!!!!!!!!!

تمام باغ ها رو خشک کردن و بعد سوزوندن و بعد یک روز ما رفتیم تماشا کردیم که همه چیز زغال شده و بعد اشک تو چشمامون جمع شد و بعد یک پارک خیلی بزرگ مسخره درست کردند و بعد ...

دیروز هم که رفتیم باغ فامیلمون ، دیدیم درخت دزدها آمدن و درخت ها رو بریدن ،البته درخت ها ی خوب و صاف و بلند رو....و سرشاخه ها رو با اره برقی زدن و ریختن توی باغ های اطراف.

تاریخ چقدر زود تکرار میشه.......چند وقت دیگه که بگذره فکر کنم دیگه جایی نمونه که ما بتونیم دور هم جمع بشیم . از وقتی پدربزرگم فوت کرد جمعمون از هم پاشید..با اینکه پدرم 6 تا خواهر و برادر داره امسال عید فقط ما خونۀ مادربزرگم بودیم . یادش بخیر یه زمانی روز عید صدا به صدا نمیرسید. یادش بخیر یه زمانی 13 بدر همه بودن و حالا فقط ما و یکی از عمه ها....معلوم نیست 3 سال دیگه چی میخواد بشه...همه چیز رو از آدم میگیرندو فقط خاطره اش میمونه....

میگن کامپیوتر مدلی از مغز انسانه...میگن عین هم کار میکنند.

میگن کامپیوتر هر چقدر هم پیشرفت کنه به مغز انسان نمیرسه. ولی.......کامپیوتر یه چیزی داره که انسان ها ندارن. کامپیوترها recycle bin دارن . اضافی هاشون رو میریزن توش و بعد empty the recycle bin....همه چیز تموم میشه. انسان ها هم دارن؟ کاش داشتن تا تموم خاطرات اضافیشون رو ، تا هر چیز زجر آور ، تا محتویات باد کرده و کدر ذهنشون رو می ریختن توش و از دستش خلاص میشدن...خلاص.