Sonntag, Februar 26, 2006

قاعدتا باید به شدت در حال خواندن برای کنکور باشم. متاسفانه اینطور نیست. از یک شنبه تا همین امروز که پنج شنبه باشد مثل علف هرز گره خورده بودم به تخت خوابم و هر روز تب داشتم. جالب است که 4 سال پیش هم که کنکور داشتم ، از صبح تا شب درس می خواندم و کلی رویای شریف می پروراندم ، از اوایل اردیبهشت تا یک هفته مانده به خرداد بستری بودم و وقت با ارزشی را از دست دادم. هنوز هم نفهمیده ام علتش چه بود ، از کجا آمد و کجا رفت؟ فقط می دانم کلی آزمایش سرطان دادم. مامان گریه میکرد و من مطمئن بودم سرطان ندارم . می خندیدم.
الان هم کمتر از یک هفته مانده به کنکور. چون خوب خوانده ام _ هر چند کم_ مطمئنم رتبه ام خوب می شود. به هر حال خدا را شکر زود تمام می شود و از آن به بعد وقت دارم کتاب هایی که از در و دیوار اتاقم آویزان است و دلم لک زده است بگیرمشان دستم و یکشبه بخوانمشان، ترتیبشان را بدهم. کلی فیلم ندیده. یک ماه وقت برای تقویت زبان. و اما نوشتن..........که خیلی وقت است ننوشته ام.
روحیه ام که خیلی پایین است و افسردگی شدید دارم که تاثیر داروهاست. خود به خود خوب خواهد شد. وقتی به دکتر الکی مراجعه کنی همین عواقب را هم دارد دیگر. فکر کنم یک عصرانه مفصل که بخورم نیرویی پیدا میکنم دوباره بنشینم سر درس و مشق.

Montag, Februar 20, 2006

خدا اصلن من رو دوست نداره . من که بچه خوبی بودم. چرا؟

Dienstag, Februar 14, 2006

بر پدر این مملکت دزد لعنت. موبایل نازنینم رو بردن ، یک لیوان آب هم روش. از عصره دارم میزنم توی سرم. حیف اون همه پول که پاش دادم. همه اش تقصیر خود خرم بود از بس که دست و پا چلفتی ام. چکار کنم؟

فقط به پریسا گفتم . به مامان اینا جرات نمی کنم بگم. به خاطر پولش نیست . اینقدر سرکوفت میزنن که آدم دلش می خواد خودش بشه موبایل. اصلا نمی تونم درس بخونم. اگر بفهمن کلی متلک بارم می کنند. انصاف نیست . تا به حال دو تا موبایل پیدا کردیم ، با یک دسته 500 تومنی و توی همه این موارد کلی دنبال صاحبش گشتیم تا گمشده اش رو بهش برسونیم. اونوقت باید یک همچین بلایی سر من بدبخت بیاد. اون هم توی این بی پولی . از بس هم که این قد لعنتی من بلنده ، همیشه فشارم پائینه ، حالا اینم زده به بساطم رنگم شده مثل مرده و نمیدونم این فشار خونم تا به حال تا کجا پایین آمده.
چجوری بهشون بگم موبایلم رو دستی دستی تقدیم کردم به یک دزد عوضی ، که از سر شبه داره با گوشیم صله رحم به جا میاره و هر چی زنگ میزنم گوشی رو قطع میکنه. خاک توی سر دانشجویی که دستش کجه. ابله ، توی دانشگاه سراسری که دیگه کسی نمیتونه ادعا کنه به خاطر احتیاج شدید دزدی کرده. به این میگن طمع.
ای خدا!!!!! من گوشیم رو می خوام.

Samstag, Februar 04, 2006

هنوز در حال جنگ فرسایشی با کتاب ها هستم. اصلا و ابدا وقت ندارم ، یعنی اصلا خانه نیستم که وقت داشتن معنی هم داشته باشد. خیلی دیر شروع کردم به خواندن و هزار تا کتاب ریخته دور و برم ، و من هم نمی دانم کدام را اول بخوانم و کدام را آخر . توی خانه خیلی سرم به گوشم بازی میکند و نمی توانم درس بخوانم . اصولا جایی که کامپیوتر وجود داشته باشد درس خواندن من هم مفهومی ندارد. برای همین میروم کتابخانه خر میزنم. از صبح ساعت 8 تا ساعت 10 شب . واقعا روزگار خوبی می گذارنم. اما آن چیزی که خیلی زور دارد این است که حتی اگر به فرض محال رتبه 1 کنکور را هم بیاورم به دردم نمی خورد ، چون اصلا اینجا نیستم که بخواهم دانشگاه قبول شدنم را ببینم.
تنها چیزی که مجبورم کرده به این کار احمقانه تن بدهم این است که برای رفتنم نخواهم جواب هزار نفر را بدهم ( اطرافیان هنوز در جریان نیستند). حالا این ماجرا برعکس شده! بعضی ها در جریان کارهای من هستند. حالا باید جواب آنها را بدهم که این چه دیوانگی ست که وقتی کسی توی این مملکت نمی ماند ، ارشد خواندنش دیگر چه صیقه ایست.
3 روزی میشود که به ایمیل ها و آف های هیچ بشری جواب نداده ام. یعنی اصلا روی کامپیوتر را ندیده ام! امروز همه را جواب دادم. الان هم از آنجا که می دانید خیلی خوش شانسم سرما خورده ام. و بدنم خیلی درد میکند و سرم هم دارد می ترکد. خوابم نمی آید ، درس هم نمی توانم بخوانم ، این شد که آمد اینجا دوباره. عین کفتر جلد می مانم به جان خودم!
مرده شور کتابخانه های مملکت ما را ببرند ، جمعه ها تعطیل اند. امروز اجبارن ماندم خانه و چقدر وقت تلف کردم و میمون بازی درآوردم. از اتاق آمدم بیرون برای استراحت ، دیدم آهنگ گذاشته اند . من هم شروع کردم باله رقصیدن . از آنجایی که خیلی هم باله بلدم ، پایم را روی یکی از قالیچه ها گذاشتم ، قالی از زیر پایم سر خورد و به پشت چنان خوردم زمین که پس سر ، لگن خاطره و عامره و کمرم نیاز به عمل جراحی فوری پیدا کرد. این یعنی گاو عمو حسن ، یا تصمیم کبری ؟ پاک قاطی کرده ام. احتمالا تا پایان هفته نمی توانم دست به کامی جان بزنم ، لذا اگر جواب کسی را ندادم پیشاپیش عذر خواهی میکنم.
#
از بعضی ها هم باید معذرت خواهی کنم . آدم بدقولی نیستم و همینطور کسی که ریلکس باشد و نفهمد تو دل دیگران چه میکذرد. ننوشتنم به خاطر نفهمی نیست ، واقعا وقت ندارم ، واقعا . وقتی تمام شد ، می نویسم ، آن هم دو قبضه. برای همه بخش ها. روزی دو بار آپدیت می کنم. ولی میدانم برای خجالت نکشیدن کافی نیست. بیچاره انقدر از دست من حرص خورده که رویم نمی شود حتی دلیل و برهان برایش بیاورم. ولی چاره ای ندارم این 4 هفته را هم صبر کن.
#
دیروز با یک دختر توی خیابان دیدمش. دلم گرفت. یک جورهایی دختره برایم مهم بود. نگاهش کردم ، او هم من را . هر دو مان انگار پشیمون بودیم از زمان استفاده نکردیم. با این که تمام چیزی که توی اون یک سال وجود داشت فقط و فقط نگاه دو تا چشم مضطرب و معصوم بود ، اما شیرین ترین ماجرای زندگی من بود . از دست دادمش . از اون خاطره هاییه که یادش نه تنها تلخ نیست و آدم رو آزار نمی ده ، بلکه خیلی هم آرامش بخشه. الان دیگه دوستش ندارم ، ولی نمیدونم چرا پشیمونم که حسم رو جدی نگرفتم. الان می تونستم آدم دیگه ای باشم. یه کسی که احساس داره ، نه یک آدم آهنی .
#
من که میدانم تو و دو تا دیگر از اراذل این جا را می خوانید. ولی جان هر کس دوست داری کمی هم باهوش باش. نرو هر چه اینجا میبینی برای این و اون تعریف کن. خوب به گوش من میرسد دیگر. آن وقت با خودم می گویم عجب احمقی است. شاید تو هم پیش خودت می گویی این دختره عجب خری است که میداند ، ولی کرکره را پایین نمی کشد.
نمی دانم اصلا کی میرسم این را پست کنم. اصلا پستش میکنم ، یا عین صد تا دیگه از نوشته ها می اندازمش توی سطل و اصلا اینجا رویش را هم نمیبیند.