Montag, Dezember 25, 2006

مسابقه یلدا!

والا چی عرض بکونم من آخه . من کی وبلاگم خواننده زیاد نداره که بخوام چیزهایی که نمی دونن رو براشون بنویسم. همه چیز واسشون جدیده! اونهایی هم که می خونن دیگه از همه چیز من خبر دارن.ولی زشته . چون پویه دعوت کرده باید یک چیزی بنویسم .

1- بچه که بودم سوسک و مورچه می خوردم ولی از گوشت و تخم مرغ بدم می آمده. بچه که بودم حس مدیریت داشتم و توی همه چیز اول بودم. دستور می دادم و مدیریت می کردم. الان عوض شدم و بیشتر نقش زیردست رو بازی می کنم تا مدیر . با اینحال هنوز مدیر خوبی هستم اگر هوس کنم مدیریت کنم.

2- تمام بچه های فامیل از دستم کتک خوردن. خصوصا پسرعمه و دختر دائیم که خیلی مظلوم بودن. خیلی هم حسود بودم. طوری که یکدفعه دامن دختر دائی ام رو که دقیقا یکی شبیه ش پای خودم بوده رو درآوردن دادن به من که جیغ نکشم. به خاطر رفتارهای زشت و شنیع من مادر و پدرم مرتب با هم مشاجره داشتند. در سن 6 سالگی به ناگه تغییر کردم و دختر خوبی شدم. طوری که مادرم برادر یک ساله و خواهر یک ماهه ام را پیش من می گذاشت و می رفت سر کار. به همین علت خودساخته و جسور بار آمدم.

3- همیشه درسم عالی بود. ولی کنکورم رو افتضاح دادم و در یک رشته آشی قبول شدم. با اینکه خصلت حسادتم به علت استفاده بیش از حد آن در بچگی تمام شده ولی هنوز هم از ته مانده آن در حسادت شدید نسبت به تحصیلات افراد دیگر استفاده می کنم. من حتی به استادهای دانشگاهم هم حسادت می کردم. مثلا به یک آقای دکتر 60 ساله و می خواستم سر به تنش نباشد چون خیلی باسواد بود.

4- تا 17 سالگی از همه آدم های دور و برم خوشم می آمد و فکر می کردم همه خیلی آدم های خوبی اند. از 17 سالگی به بعد بداخلاق شدم . از همه بدم می آید و توانایی صمیمی شدن با دیگران را از دست دادم. خصوصا با آقایون خیلی سخت ارتباط برقرار می کنم. همه فکر می کنند خودم را می گیرم ولی بیشتر توی خودم هستم تا اینکه بخواهم خودم را بگیرم.

5- ظاهرم هم پسرونه ست و هم دخترونه و همه بهم می گن بی احساس. که البته واقعیت داره . ولی کلی هنرمندم. در ضمن آشپز سریع و قابلی هم هستم. بهم میگن اصلا بهم نمیاد بچه داشته باشم. کلا آدم خنثایی هستم. نه خوبم و نه بد. توی زندگی ایم هیچ کاری نکردم که ازش بترسم برای مجازات شدن و هیچ کاری هم نکردم که واسش تشویق بشم.

6- خیلی خصوصیه دیگه. آهان : پلیس سر چهاراه عاشقم شده و وقتی می خوام از خیابون رد شم همه ماشین ها رو نگه میداره تا من برم.

قبلش هم گفتم نه دوست های وبلاگی زیادی دارم و نه خواننده . پس کی رو من دعوت کنم. هر کی دلش خواست بنویسه.

Dienstag, Dezember 19, 2006

خاطرات من از 26 ساعت بیداری در حوزه اخذ رای

کار من شده بود فحش دادن به در و دیوار. به سران مملکت و مثل پیرمردهای زپرتو که هیچ کاری از دستشون برنمی آد ، مدام تحلیل سیاسی کردن. با خودم گفتم شاید دیگه وقتشه تجربه ای هم داشته باشم. می خواستم ببینم ، تو انتخابات واقعا تقلب میشه یا نه . می خواستم ببینم این حرف ها که سر دلمون مونده از کجا میاد . دلیلش . دلیلش از کجاست.
یه آدم پیدا کردم. یک آدم پرنفوذ که می تونست من رو هرجور شده تو یکی از این ستادهای انتخاباتی ببره . من اونجا رای بگیرم ایندفعه و نه رای بدم. آدم های جورواجور ببینم . در حوزه رومون قفل بشه . همه چیز از پلمب دربیاد . ببینم چطور رای گیری می کنند . ببینم چطور تقلب می کنند. و ....

26 ساعت یک ضرب بیدار موندن و مثل ماشین کار کردن البته سخت بود. چشم هایم را نمی توانستم باز نگه دارم . مردم نامهربان بودند. برای من که نیامده بودند رای دهند . کمرم دیگر راست نمیشد ، بلند شده بودم و کار می کردم. هنوز هم صف بود . خدایا کی تمام می شود . برای ریاست جمهوری ، آنهایی که قبلا در حوزه بودند ، می گفتند کار خیلی کم بوده . هیچ کس برای رای نمی آمده. اما ، امروز. امروز عجب روزی ست. دو برابر نیرو کار می کنیم ، باز هم صف ملت است که غر می زنند . با دست های جوهری ام که مثل دست زن های روستایی زمخت شده اند ، شناسنامه شخصی را می گیرم و با دقت می خوانم . شخصی می آید در گوشم می گوید خانوم چادرتان رفته است عقب و ژاکت قرمزتان هم پیداست .نگاهش نمی کنم، خودم را جمع و جور می کنم و چادر را می اندازم روی دست هایم . چند نفری با دلسوزی لبخند می زنند . سنگینی نگاه کسی را روی خودم احساس می کنم . دارم به صاحب شناسنامه گیر می دهم که چرا شناسنامه اش نو است ولی المثنی یا توضیحات ندارد. برایم سفسطه مغلطه می کند. آنکه سنگینی نگاهش رویم بود آمد و دستور داد شناسنامه آن آدم را که فقط مهر انتخابات ریاست جمهوری داشت مهر بزنم. زدم . نه یک بار که دقیقا 126 بار مهر زدیم شناسنامه هایی را که نه المثنی داشت و نه توضیحات.

تا به حال اینهمه شلوغی ندیده ام. تا به حال اینهمه تضاد و هرج و مرج ندیده ام . احساس خاصی دارم از اینکه در این تاتر شرکت کرده ام . همه دارند نقش بازی می کنند. همه ریش های توپی و بلند دارند . همه چادر پوشیده اند و همه آنرا تا بالای ابروی کشیده اند پایین . اما هیچ کس به این خیمه شب بازی اعتقادی ندارد. حتی یک به اصطلاح مسلمان ندیدم . همه برای این روز لباس پوشیده اند و روز دیگر می بینیم در فلان پارتی بهمان لباس شب را پوشیده اند. به ساعت نگاه می کنم . 5 بعداز ظهر است . صدای جیغ و داد رئیس حوزه از توی حیاط می آید . راستش یک خانوم جاسوس اینجاست که از وزارت کشور آمده است. اسمش هم قلابی ست. می رود توی حیاط به آنهایی که نمی دانند به کی رای بدهند ، می گوید به فلانی رای بده. رئیس حوزه اما بی طرف است . از ساعت 6 صبح که اینجاییم مرتب با هم کشمکش دارند. یک نفر می آید اطلاع می دهد گروهی بیرون حوزه اقدام به پخش کارت های ائتلاف فلان گروه می کنند که الان می بینیم نفر اول انتخابات است. نماینده شورای نگهبان ، رئیس حوزه و دو نگهبان می روند بیرون . خانوم جاسوس دارد با موبایل صحبت می کند . برمی گردند. هیچ کس بیرون نبوده. اما می بینیم مردم از روی کارت یک چیزهایی می نویسند.

از خدا می خواستیم تمدید نکنند. دیگر برایمان رمقی نمانده بود. ساعت ده شد. برایمان ساندویچ هایدا گرفتند و گفتند ببخشید بودجه مان کم است. میزها را چسباندیم به هم . یک چادر پهن کردیم رویش. در حوزه دیگر حالا بسته است و دو سرباز دم اتاق شمارش رای نگهبانی می دهند. نماینده شورای نگهبان با انبر پلمب ها را قیچی می کند . اول باید خبرگان را بشماریم . بعد مجلس و بعد هم شورای شهر . تعرفه ها را شمردیم . باطله ها بیرون آمد و تعداد آنها با سربرگ ها تطبیق داده شد. خدا را شکر همه چیز درست است. رئیس حوزه تعداد حضار را می شمارد و تعداد کاندیدها را تقسیم بر تعداد حضار می کند . به هر کس 6 کاندید می رسد. روی کاغذ اسمشان را می نویسد . به من و بغل دستیم روحانی ، مشکینی ، دری نجف آبادی ، رضوانی و ... می رسد. رئیس حوزه خودش شروع می کند به خواندن برگه های رای . هر کدام را که داشتیم باید بگوییم بله و یک خط برایش بگذاریم. بعد خط بعدی تا اینکه یک مربع با یک ضربدر درونش ایجاد شود. من روحانی را خیلی دوست دارم . عشق دوران نوجوانی ست دیگر. به بغل دستیم که او هم چپی ست می گویم بیا رای هایش را ببریم بالا . می شود صدتایی رای برایش بیشتر جور کنیم . می گوید باشد ، فقط باید مواظب باشیم از رفسنجانی رای اش بیشتر نشود چون خیلی تابلوست. با چادر رویمان را می گیریم و می خندیم . ولی نکردیم اینکار را . به نظرمان زشت بود و کثیف. رفسنجانی از همه بیشتر رای آورده . یادم می آید ، یکی از رای دهنده ها پرسید خانوم من به کی رای بدهم؟ گفتم پدرجان من چه می دانم . به هر کی دلت می خواهد. گفت اخر من فقط رفسنجانی را می شناسم . و به او رای داد. بعضی ها حرفه ای رای داده بودند. رفسنجانی یا آدم های دیگر را با لقب های مختلف نوشته بودند و همه داشتند از بی خوابی می مردند. ساعت 4 صبح بود آخر. کسی متوجه نمیشد و میدیدی از توی یک رای 3 تا رفسنجانی در می آید. من و بغل دستی ام که نسبت به بقیه بچه تر بودیم و هوشیارتر جیغ مان در میامد و چرت همه پاره میشد. بعد مشکینی بود و بقیه هم ترتیبشان را یادم نمی آید.

تلفن زنگ زد . از ستاد انتخابات فرمودند صندوق های شورای شهر را بفرستیم ستاد تا آنجا با کامپیوتر شمارش شوند. خواب از سر همه پریده بود. به جای اینکه تا 12 ظهر بیدار باشیم ، می شود مجلس را هم شمرد و رفت خانه. مجلس هم به همین ترتیب بود . شمارش آرای ق و غ ها به من افتاد. می توانستم هر چقدر دلم می خواهد برایشان مربع بکشم . غفوری فرد که مال من بود خیلی رای آورد. بعد جلودارزاده بود و بعد هم بادامچیان. بقیه داشتند چرت می زدند . ولی من و آن دو تایی که ب و ج را داشتند مثل ملابنویس ها سرمان توی برگه بود و مربع می کشیدیم.

ساعت 6 صبح زنگ زدند و گفتند شورای شهر را هم باید خودتان بشمارید . از کسی صدا در نمی آمد چون همه خواب بودند! معلوم است چرا به این راحتی می توانند هر کاری خواستند بکنند . توی اب گل آلود راحت می شود ماهی گرفت. تا ساعت 6 صبح نتایج قطعی خبرگان و مجلس درآمده بود. همه حوزه ها شمارش شان تمام شده بود . جالب این بود که بعضی حوزه ها تعداد رای هایشان دو برابر ما بود و ساعت 3 صبح کار شمارش تمام شده بود . اما مال ما تا 6 ادامه داشت. راستی چطور شمرده بودند. ستاد انتخابات تازه به صرافت افتاده بود . رای ها را که نمی شود با کامپیوتر تغییر داد. چه بهتر که دستی شمرده شوند. اما کسی دیگر زیر بار نرفت. نماینده ستاد آمد و صندوق را برد تا خودشان بشمرند. موقع جدا کردن باطله ها و شمردن تعرفه ها دیدم چمران و گروهش بیشترین رای را دارند . البته ما مرکز شهر بودیم و با بعضی از بچه ها که صحبت می کردیم می گفتند اصلاح طلبان با وجود آنهمه سرکوب تبلیغاتی رای خیلی خوبی آورده اند.
تا یادم نرفته ! تلویزیون ندارم و نمی دانم تعداد رای های باطله و سفید را چقدر اعلام کرده اند . اما بیش از نصف رای ها در هر سه انتخابات سفید بود. دلم می خواهد ببینم ستاد انتخابات چند درصد رای سفید اعلام می کند. البته چندان فرقی هم ندارد. معلوم است این انتخابات چندان مهم نیست که خیلی در قید و بند تقلب کردن نیستند. وگرنه من نوعی هم می توانستم به نوبه خودم به رای آدمی اضافه کنم یا از آن کم. این است که معلوم می شود این انتخابات برایشان خیلی اهمیت نداشته. منتهای مراتب این ها واقعا ادم های حال هستند و به آینده فکر نمی کنند. چون بهای این انتخابات را در انتخابات مجلس بعدی خواهند داد.
پ ن: حرفم را پس می گیرم . همین الان تلفنی فهمیدم رای های حوزه ما را دو نفر یعنی رئیس حوزه و یک نفر مجهول الهویه !!!!!!!!!شمرده اند و نتایج را داده اند به ستاد انتخابات. یعنی چه. وای.


ولی من بالاخره فهمیدم. فهمیدم چرا انتخابات کامپیوتری نمی شود. فهمیدم چرا احمدی نژاد رای آورد. همه آن چیزهایی را که می خواستم فهمیدم. حالا دیگر می دانم چرا فحش می دهم .

Dienstag, Dezember 12, 2006

در باب انتخابات: متروی تهران مجهز به سیستم صوتی می شود.

این چند وقت همه از چیزهای بد شهر نوشتند از جمله خودم. ولی به نظرم بی عدالتیه . بالاخره تو این شهر چیزهای خوب هم هست. شهرداری کارهایی انجام داده و ما با نوشتن این چیزها باعث می شیم که مردم نیان رای بدن!!!! حالا که چند روزی مونده به انتخابات باید کمک کرد تا خدمات ارزندۀ شهرداری هم به چشم بیان: من در اینجا چند مورد از مشاهدات خودم رو می نویسم.
1-جاذبه های توریستی و زیباسازی شهر: این روزها تهران غروب های بسیار زیبایی داره. هر کس که ندید از دستش رفت. دو روز پیش موقع غروب ، قرص خورشید صورتی پررنگ شده بود و خیلی ها داشتند عکس می گرفتند . البته توی عکس ها صورتی بودنش زیاد معلوم نبود . واقعا زیبا بود . دست شهرداری درد نکنه.

2- نصب دوش های آب سرد در مراکز اصلی شهر: شهرداری اقدام به نصب دوش در اقصا نقاط شهر نموده است تا دیگر شهروندان برای استحمام مشکلی نداشته باشند.تبلیغات بازرگانی :اگر از ترافیک خسته شده اید می توانید سریع دوش بگیرید و تمدد اعصاب کنید. هفته پیش یکی از شهروندان گرامی تهران بزرگ درحالی که عرض خیابان را رد کرده بود و داشت از زیر پل مدرس رد میشد تا به آنطرف خیابان برود در زیرامتداد نوار کناری پل بود که قریب 100 لیتر آب یخ باقی مانده از باران و برف که روی پل جمع شد بود و نمی دانم کدامین ماشین غولی از وسطشان رد شد بر سر این عابر عزیز ریخت . ابتدا همگی لب هایمان را غنچه کردیم و بعد دهانمان باز مانده بود که این دوش های جدید چقدر سریع عمل می کنند. بعد هم کرکر خنده بود ، چون واقعا قیافه اون آقا عین موش آب کشیده شده بود. واقعا دست شهرداری درد نکنه. آخر تکنولوژی بود.

3- اقدام به رفع واقعی ترافیک در سطح شهر تهران. دو روز پیش وقتی از مدرس به صدر پیچیدیم ، فکر کردیم مسیر عوض شده است و یا یک اتفاق فرا زمینی افتاده . صدر خالی از ماشین بود. خدا من رو بکشه اگر دروغ بگم. راننده مون قاطی کرده بود. واقعا داشتیم 100 تا توی صدر می رفتیم . البته نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود ، چون روزهای بعد همون آش بود و همون رشته های درهم و برهم بزرگراه صدر. دست شهرداری واسه همون یک روز درد نکنه.

4- نصب چنجر در متروی تهران: نمی دونم دقیقا کی بود ولی ما خانم ها نشسته بودیم توی واگن مخصوص خودمون ( اهم ) که حتی اجازه نمی دن سوسک نر توشون بره !! بعد دیدیم یک عدد صدای موسیقیایی داره میاد. فکر کردیم یکی موبایلش رو روشن کرده . ولی نه! دیدیم راننده مترو داره با صدای بلند برامون آواز می خونه . صداش هم کپ داریوش بود. آی خندیدیم . دو تا خانوم ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدند و رفتن از آقای راننده مترو تشکر کردند . بهشون سفارش کردیم بگن چقدر خوش صداست این آقا !! وای دیگه جو گرفته بودش هر چی بلد بود برامون می خوند ، اونهم با اعتماد به نفس و خیلی بلند تر . واقعا باحال بود و کلی محیط صمیمی و شاد شده بود. تا سعدی که من پیاده شدم داشت می خوند . احتمالا برا امام هم یک دهن خونده !!! دست شهرداری درد نکنه که همچین راننده هایی استخدام می کنه. احتمالا اول ازشون یک تست صدا می گیرن بعد میارنشون سر کار تا بتونن برای مسافرهای عزیز تر از جانشون بخونن.


دیگه بسه. من کشته مرده شهرداری هستم که اینقدر واسه ما عرج و قرب ( غرب؟ ) میذاره و دلمون رو شاد میکنه.

Sonntag, Dezember 10, 2006

چادر

من شدیدآ به یک عدد چادر مشکی نیازمندم!! از واجدین شرایط دعوت به عمل می آید یک روز چادرشون رو به من قرض بدن. ( آقا این چه مملکتیه. من چادر هر کس رو می پوشم تا سر زانومه .....گریه ) . دو حالت داره ها: یا من خیلی درازم ، یا بقیه خیلی کوتاهن.

Montag, Dezember 04, 2006

فرو ریختن سقف مترو در خیابان شریعتی و مدیریت بحران!

احتمالا شهرداری تهران دارد به شانس بد خودش لعنت می فرستد. جمعه دو هفته آینده انتخابات شورای شهر است و تا مسئولان شهرداری درصدد گل و بلبل نشان دادن شهر شوند چند تا اتفاق همزمان برنامه هایشان را بدجور به هم زد.
اولیش که برف بود و فلج شدن تهران.
دومیش هم فرو ریختن سقف متروی در حال احداث در خیابان شریعتی ست. قرار است تا پایان سال 86 ( که چندان هم امید نداشته باشید) متروی تهران تا تجریش توسعه پیدا کند. مسیر بعدی مترو از زیر خیابان شریعتی می گذرد و دیشب درست سر زرگنده ، روبروی سفارت بریتانیا سقف مترو ریخته بود و عابران می گفتند ظاهرا لوله گاز هم ترکیده و بوی گاز تمام خیابان را گرفته. فرو ریختن سقف مترو باعث خرابی جدی خیابان هم شده بود. از آن طرف پلیس جلوی ماشین ها را از زیر پل صدر به طرف پایین شریعتی گرفته بود و همه می بایست به بزرگراه صدر سرازیر شوند. خلاصه بلبشویی بود که آنسرش ناپیدا. ماشین ها هر کاری که دلشان می خواست می کردند و هرج و مرج اعصاب همه را خرد کرده بود. عجب مدیریت بحرانی!

حالا جالبی این ماجرا این است که آقای قالیباف مرتب سعی می کند خودش را آدم همه چیز دانی معرفی کند و بگوید شهرداری ال و شهرداری بل. تا همین چند روز پیش چنان دم از مدیریت بحران می زد که انگار سال ها در این زمینه تحقیق و تفحص کرده و با کارهای بزرگ نمایی شده ای مثل پیدا کردن گسل های کوچک تهران قبل از انتخابات سعی در منحرف کردن افکار عمومی داشت. حالا بیا و به این آقای شهردار بگو لطفا یک فکری برای برف و مترو کنید ، این کارهای عظیم پیش کش.

* اخبار من از ریزش خیابان هیچ سندیتی ندارد. بر اساس اون چیزی که دیدم و شنیدم و از پلیس پرسیدم نوشتم. پلیس اجازه نمیداد کسی از محل وقوع جنایت دیدن کند!

Sonntag, Dezember 03, 2006

تهران دیروز 4 فصل را به طور همزمان تجربه می کرد.

اولین بارش برف در تهران


برج میلاد

مدرس

تهران دیروز 4 فصل را به طور همزمان تجربه می کرد.
خیلی از مردم مجبور شدند تا 4 صبح در بزرگراه ها و خیابان ها داخل اتومبیل هایشان بمانند. ترافیک باورنکردنی بر اثر بارش برف به وجود آمده بود.
خیلی ها ماشین هایشان را در حاشیه بزرگراه ها پارک کرده و تا مقصدشان را پیاده رفتند.
خیلی ها از مرکز تهران تا شمال تهران را 8 ساعته آمده بودند.
بر اثر قفل شدن ترافیک در بعضی مسیرها ، مردم اقدام به بردن ریل گاردها کرده و خودشان دوربرگردان درست کردند.
خلاصه شبی بود دیشب.