Dienstag, Mai 24, 2005

شباهت زن و پرنده

بعد از عید و درآمدن برگ درختها و سرسبز شدن حیاط امروز برای اولین بار رفتم توی حیاط. البته زیاد نمیتونستم بمونم چون تو این فصل به گل و گیاه و مخصوصآ درخت گردو حساسیت دارم و خیلی اذیت میشم. کتابم رو گرفته بودم دستم و تو حیاط زیر آفتاب قدم میزدم. دیشب بارون زیادی آمده بود و توی حیاط گله به گله حوض های کوچیک اب درست شده بود. مورچه ها دورشون جمع شده بودن ، لابد داشتن آب میخوردن! زنبورها رو گلها مینشستند و پا میشدند. هوا هم خیلی خنک بود ، آسمون آبی آبی بدون یه تیکه ابر و آفتاب هم خیلی خوب بود ، نه خیلی داغ و نه بی حرارت ، خلاصه که هوای بهاری کاملی بود . از اون روزهایی که آدم دلش میخواد بخوابه رو تخت حیاط ، زیر آفتاب اگر امتحان نداشته باشه.

یک کم که گذشت دیدم خیلی سرخوش شدم و یه احساس خیلی خاصی دارم. یک کم فکر کردم و دیدم علتش اینه که به بدنم و موهام داره هوا میخوره . داره باد و آفتاب به خودش میبینه. جدآ خیلی حالم عوض شده بود . وقتی باد زیر موهام میزد کلی حال میکردم. دامن کوتاه و بلوز ورزشی پوشیده بودم ( چقدر به هم میان!) و نشستم روی تخت شروع کردم به مالیدن ساق پام ، آخه دیروز امتحان دو 1600 متر داشتیم عضله م یک کم گرفته بود. مواظب هم بودم همسایه ها زیادی فیض نبرن . ما زنها عین پرنده ها میمونیم. دیدید وقتی آب میخورن چطور مواظب دور و برشونن یک وقت حیوونی ، آدمی چیزی نیاد ، ما زنها هم وقتی یک جا نشستیم با خودمون مشغولیم باید مرتب به اطراف هم نگاه کنیم یک وقت کسی نباشه ، اونهم با طرز نشستن من که تا ناکجا آبادم پیدا بود !!!! از این که آفتاب روی پوست پام میخورد و رنگ موهام رو بور کرده بود کلی خوشم آمد . احساس میکردم پوستم تازه شده ... دلم میخواست بلوزم رو هم دربیارم کل بدنم آفتاب بخوره!!!! به خدا پوست کمرم پلاسیده شده ، بالاخره که باید هوا بخوره . دیدم زیاد تماشاچی پیدا میکنه ، از خیر این یکی گذشتم ، مخصوصآ اینکه پنجره کلانتر محلمون تو حیاط ما باز میشه و اون وقت خر بیار و باقالی بار کن . سالهاست که از حق طبیعی خودمون محروم بودیم و این پشمالو ها کردنمون توی عبا و قبا ....خیالی نیست این هم روش . باز هم تحمل میکنیم.

Sonntag, Mai 22, 2005

مرجع

نشسته بودم توی مرجع و درس می خواندم. دوست ندارم توی سالن مطالعه تنگ و خفه که آدم ها کیپ تا کیپ هم نشسته اند درس بخوانم ، انگار بقیه انرژی مثبتم را ازم می گیرند. در عوض مرجع بزرگ است و دورتا دورش پر از قفسه کتاب های رنگارنگ است که به آدم انرژی می دهند . فضای بازش انگار ظرفیت ذهنم رو بسط میده و بیشتر می خونم.
خسته بودم و سرم رو گذاشته بودم روی میز تا کمی استراحت کنم. انگار داشت خوابم میبرد که با یک ضربه محکم و ریختن کتاب ها به زمین از جا پریدم. دیدم همون دختر زبانیه است که نیامده اسمش توی دانشگاه پیچیده. با پسرها دعوا و بزن بزن میکنه ، تو مرجع به همه تنه میزنه و به قصد کتاب هاشون رو روی زمین میندازه. دکمه مانتوش رو دو تا از بالا و دو تا از پایین باز میذاره و عین اوباش راه میره. چشم دوخته بود توی چشمهای قرمز و خستۀ من و منتظر بود چیزی بگم تا یک دعوای اساسی راه بندازه. من از دهن به دهن شدن با این افراد وحشت دارم و جدآ از آبروی خودم میترسم ، برای همین چیزی نگفتم ، گو اینکه خیلی دلم میخواست بلند بشم و با مشت یکی بزنم توی دهنش تا یک حالی هم بهش داده باشم.
دوباره سرم را روی میز گذاشتم . دیگر خواب از سرم پریده بود. صدای باز و بسته شدن در لحظه ای قطع نمیشد. هر بار که باز و بسته میشد ، حدس میزدم دختر است یا پسر. نمیدانم فرمولش چه بود ، ولی هرچه بود غلط بود چون هر چه پیش بینی میکردم میدیم برعکس است. هر بار که میگفتم دختر است ، از پشت ستون قطوری که دیدم را گرفته بود پسری بیرون می آمد و برعکس.
این بار به بازی همیشگی ام پرداختم. عادت دارم هر چی نوشته روی میزها و دیوارهای کلاس ها میبینم بخوانم. روی میزی که نشسته بودم نوشته بود:
زندگی از این چرت تر نمیشه...
رشته هم آبکی تر از الهیات نمیشه...
دانشگاه هم گه تر از دانشگاه... نمیشه...

Samstag, Mai 21, 2005

افسردگی - شیدایی

اگرچه چند روزیه خودم نمی تونم وبلاگم رو ببینم ، می نویسم تا بالاخره مشکل برطرف بشه. دیگران که می تونن ببینند!!

متاسفانه یک و هفته و نیمه که در افسردگی شدید به سر می بردم و تازه دو روزه که خوب شدم. منظورم خوبه خوبه...یعنی از اون طرفش افتادم. اسم بیماری شیدایی- افسردگی همیشه برام مثل یک راز بود و فکر میکردم بیماری خوبیه . فکر میکردم تنها بیماری خوبیه که وجود داره. ویرجینیا وولف و همینگوی هم همین بیماری رو داشتن و روزهای افسردگی خیلی سخت می گذشت اما روزهایی شادی یا همون شیدایی بسیار مفید بود و هر دو نویسنده بهترین آثار و شاهکارهاشون رو در همین مدت خلق می کردند.
علائم من هم دقیقآ همینه . ولی دریغ که نبوغ ندارم وخیلی هم خنگ تشریف دارم. و از این افسردگی ها جز زجر خیلی زیاد برام چیزی نمی مونه. قبلآ فواصلش خیلی زیاد بود مثلآ دو روز حالم بد بود و دو ماه به طرز عجیبی کم خواب و پرکار بودم ولی کم کم زیاد شد . این دفعه یک هفته و نیم طول کشید و در طول این مدت انگار توی خلا بودم. شعرها و طرح های داستانی خیلی خوبی به ذهنم میرسید ولی حتی قدرت نداشتم دست به قلم بزنم . با اون حال بد ، سعی کردم همه چیز رو توی ذهنم منجمد کنم و بعد که حالم خوب شد بیارمشون روی کاغذ. این دو روزه دارم مثل خر مینویسم تا همه چیز رو یادم نرفته ! ولی اون چیزی نبود که اون موقع توی ذهنم بود . واقعآ منجمد شدند و یخشون هم باز نمیشه. الان هم دوباره شدیدآ دیوونه بازی هام شروع شده ولی نمی خوام بذارم اینجا دیگه تحت تاثیر احساسات من باشه. وقتی حالم بد بود مثل این دفعه دیگه نمی نویسم.
دفعه دیگه ، چون مطمئنم دفعه های زیاد دیگه ای هم در پیش دارم ، می خوام برم دکتر و درست و حسابی آدم بشم. من اصلآ به مرگ فکر نکرده بودم ، فکر میکردم آدمهایی که به خودکشی فکر می کنند احمقند و دچار ضعف شخصیتی هستند ولی اینبار فهمیدم این جور چیزهای درونی شاید تا حدی ولی کاملآ در اختیار عقل انسان نیستند. تا به حال اینقدر گریه نکرده بودم ، اون هم منی که در بی مشکل ترین خانواده و عادی ترین شرایط به سر میبرم. نمی خوام قرص خور و شربت خور بشم و خودم رو دستی دستی روانی کنم ، ولی بهتره اگر مشکلم حل شدنیه زودتر حل بشه. می خوام به دکتر بگم یه کاری کنه من فقط توی دوره شیدایی بمونم!!!

2. دیروز امتحان خط دوره عالی داشتم. خدا رو شکر حالم خوب شده بود وگرنه آبروم جلوی استادم میرفت. البته همینجوریش هم گند زدم . انقدر دستم می لرزید که کلی از کلمات و ترکیبات رو خراب کردم. اگر قرار باشه من قبول بشم ها باید در انجمن خوش نویسان رو گل بگیرند!!!! استادم که خیلی شبیه مل گیبسونه آمده بود بالای سرم و سعی میکرد با چشمهای به قول خودش خوب خطم رو نگاه کنه. میگفت نگران نباش ! گفتم استاد نگران نیستم اتفاقآ خیلی هم بی خیالم . من عادت دارم به قبول نشدن.
قبلآ به خود استادم هم گفته بودم . دوره قبلی امتحان ها (دوره خوش) من هنوز به انجمن نرفته بودم و یه استاد خصوصی داشتم. خیلی خوب نوشتم و مطمئن بودم نفر اول میشم ، ولی وقتی جواب ها آمد دیدم خیر اصلآ قبول نشدم. اون موقع هم حدس زدم باید بی عدالتی شده باشه ولی پی اش رو نگرفتم. حالا می فهمم حدسم درست بوده و قبولی ها چطوریه! برام جالبه که توی یک مرکز فرهنگی و هنری از این جریانات برقرار باشه. اینها فقط هنرجوهای خودشون رو قبول میکنند و هنرجوهای استادهای دیگر رو که به طور خصوصی تدریس میکنند فقط در صورت ضایع بودن قبول نشدنشان می پذیرند. اینطوری بچه ها برای قبول شدن هم که باشد میروند انجمن و از طرف دیگر استادهای خوارج !!( خصوصی) رو ادب میکنند و از طرفی هر چی مایه تیله است یک راست میرود توی جیب خودشان. وای به حال بقیه جاها که پول برایشان مهم است. آخه اینها می گویند برای ما فقط هنر مهم است ، نه پول!!!

هاله عزیز هم به وبلاگستان برگشت و به قول خودش آفتاب دوباره طلوع کرد...خوشحالم کسی که هی پتیشن هایش را امضا میکردیم دوباره دست به کار میشود !!!

Sonntag, Mai 15, 2005

از ماست که بر ماست!

یکی از دوست های دانشگاهی من ، که از نظر درسی سطح بالایی داره و باهوش هم هست ، نمیدونه رایس کیه ! نمیدونه تونی بلر کیه . دخترخاله ای دارم که دانشجوی ترم اول حقوقه. در ستاد انتخاباتی معین فعالیت میکنه ولی هنوز خودش هم نمیدونه چرا می خواد رای بده ، یا حداقل نمیدونه چرا می خواد به معین رای بده. میگه اگر رای ندیم حکومت دست آدمهای بدتری میافته !!!!! (مگه از اینها بدتر هم داریم) . میگه من ایرانی ام ، باید سرنوشت کشورم رو تعیین کنم. میگه معین فلان کار رو کرده و بیسار حرف رو زده. معین گفته حجاب حق خود زنانه و من معتقد به لا اکراه فی الدین هستم. همه پرسی برای حجاب می گذارم( شتر در خواب بیند پنبه دانه ...) . من و بقیه مهمان هایی که این حرفها رو می شنیدند خندیدیم . بهش گفتم دخترخاله عزیز مثل اینکه این روحانیون که عمده اوستاذ های شما رو تشکیل میدهند بدجوری شست و شوی مغزی داده اند شما را. به شدت انکار میکرد. ولی بقیه هم قبول داشتند وقتی از صبح تا عصر گروه گروه آدمهای بی سواد و عمامه گذار می آیند به این دانشجوهای بدبخت درس میدهند بدیهی است که فکر و نظرشان را مثل موم در دست بگیرند و هر طور میل کردند آن را شکل بدهند.

با وجود چنین دانشجویانی چطور انتظار داریم عامه مردم بدانند باید به چه کسانی رای دهند یا اینکه اصلآ دلیلی برای رای ندادن داشته باشند . دانشجویی که نمی داند اربابی که بر کشورش حکومت میکند و برایش تصمیم میگیرد کیست مثل رعیتی می ماند که نمیداند عمال کدام ارباب و کدخدایی خرمن محصولاتش را آتش زده اند ...این رعیت به کجا می خواهد تظلم برد ؟ چطور می خواهد بعدها برای نوه نتیجه هایش تعریف کند از ظلمی که به او شده ؟ معلوم است کسی حرفش را باور نمیکند. آدمی که نمی تواند بین خوب و بد را تشخیص دهد و ذره ای قدرت استدلال و نتیجه گیری از حرف های یک سری ریش و پشم دار را ندارد مسلمآ انتخاب گر خوبی نیست.
از آن ور هم یک ماه تا پایان انتخابات بیشتر نمانده ، تازه مراسم خیمه شب بازی آقایان به پایان رسیده و با این وجود هنوز نمی دانیم کی به کجاست! تلویزیون را انگار که ارث پدرشان است گرفته اند بغل و چسبیده اند ، نمی گذارند احد و ناسی دست به آن بزند و هر چه دلشان می خواهد پخش میکنند ، می چپانند توی سر این ملت بی عقل . اسم هر کاندیدایی را می خواهند می گویند و هر کاندیدایی را نمی خواهند اصلآ انگار که وجود خارجی ندارد! در تمام ممالکی که دموکراسی را کرده اند توی طبل و شیپور و بر فرق سر ملت بدبختشان می کوبند از یک سال قبل هر گوسفندی می داند رقابت بر سر کلاه گذاری بین چه کسانیست الی این مملکت بی در و پیکر ، که تازه موقع انتخابات میروی توی حوزه ، لیست سیاه را نشانت میدهند و تازه یکی از آن پشمالوها هم هست که به مردم بی سوادتر بگوید به چه کسی رای بدهید ( فکر کرده اید در مناطق محروم و کم سوادتر مردم می روند کلی مطالعه میکنند برای رای دادن ، خودم با این چشمهایم دیدم برای انتخابات مجلس چه ها که نمی کردند این .... ) .
بهترین نامزدشان هم که قربان کری ، کاندیدای دموکرات های آمریکا بروم ، انقدر شل و ول است که انگار یک سطل ماست خورده ! اگر رئیس جمهور بشود ، اراذل و اوباش حکومتی چه سور و ساتی که بپا نمیکنند و چه بریز و بپاش هایی که دیگر جلویش را هم نمیشود گرفت. دیگر هر غلطی دلشان خواست میکنند. شعار انتخاباتی اش من را کشته . دست گذاشته روی حجاب ، که ال می کنم و بل. آدمی که انقدر احمق است و قدرت تعقل ندارد که بفهمد مشکل ما زنان ایران در حال حاضر حجاب نیست و هزار تا مشکل حقوقی و خیلی اساسی تر است باید برود بشود کدخدای آنجا که عرب هم نی نینداخت . تازه گنده کاری های قبلش که با کرم و پنکک پوشاندشان به کنار.
تعجب میکنم از این همه بحث های وبلاگی درباره اینکه ده دلیل برای رای دادن ، دویصت دلیل برای رای ندادن. وقتی آدم چیزی را به کل قبول ندارد ، دیگر دلیل برهان برای تداومش نمی خواهد. شرش باید کنده شود . من هم هزار تا دلیل برای خودم دارم که چرا این حکومت را قبول ندارم و یک دلیل برای اینکه رای نمی دهم : چون این رژیم را نمی خواهم . حتی به خاتمی هم رای ندادم. ده بار دیگر هم که بخواهد کلاه بگذارد سرش رای نمی دهم. شکر خدا که سال آینده این موقع اصلآ توی این مملکت هزار و یک ارباب نیستم و تا وقتی هم اینها گورشان را گم نکرده اند بر نخواهم گشت. به قول شاعر از ماست که بر ماست.

Freitag, Mai 13, 2005

women box


bruising
Originally uploaded by ilazar.

women box

Mischa merz نویسنده و روزنامه نگار استرالیایی است که در ملبورن زندگی می کند. او علاوه بر این ، به ورزش بوکس علاقه ویژه ای دارد و به تمرینات بوکس می پردازد. سال گذشته میشا و دوست تمرینی اش ، هالی اعلام کردند قصد دارند در محوطه دانشگاه نیوکاسل ، ایالت new south Wales مسابقه بوکس برگزار کنند. روز برگزاری مسابقه ، جمعیت بسیار زیادی از دانشجویان در محوطه جمع شده بودند. تقریبآ هیچ مسابقه بوکسی در آن منطقه با این همه تماشاچی برگزار نشده بود ، ولی وقتی میشا و هالی به داخل رینگ پا گذاشتند به محض اینکه می خواستند اولین مشت ها را روانه هم کنند ، مسئول برگزاری مسابقات با یک حرکت جالب خود را میان آن دو انداخت و به حضار و خبرنگاران حاضر اعلام کرد مسئولین دانشگاه برگزاری این مسابقه را اکیدآ قدغن می کنند و در صورت ادامه آن کلیه فعالیت های دانشجویی در کمپ این دانشگاه برای همیشه ممنوع میشود.

جمعیت متفرق میشود . میشا و هالی که خود در رینگ تک و تنها می بینند شروع به به حرکات نمایشی بوکس می کنند ولی به هم ضربه نمی زنند. با وجود این هر دو به دادگاه احضار میشوند و به 20 هزار دلار استرالیا و 6 ماه زندان محکوم می شوند که البته هر دو تعلیقی است. میشا نسبت به این قضیه اعتراض دارد و از اینکه در ایالت new south wales ، بوکس زنان ممنوع است بسیار ناراحت است . او می گوید خودم در این ایالت زندگی نمی کنم و مشکلی ندارم ولی دوستانم مثل هالی دچار این مشکل هستند و مجبورند تمام مسابقات خود را در مناطق دیگر کشور انجام دهند. او قصد دارد مبارزه سیاسی خود را با مخالفان آغاز کند و در این راه افرادی را با خود همراه کرده است. مخالفان او علاوه بر مسئولان این ایالت و کسانی که نسبت به این ورزش دید خوبی ندارند شامل بوکسورهای مردی میشود که مخالفت خود را با بوکس زنان اعلام کرده اند. میشا نامه های زیادی نوشته و افراد زیادی را در راه مبارزه که خود آنرا گرفتن" حقوق زنان " می نامد در پیش دارد.
خبر

نمی دانم اینها خوشی زده است زیر دلشان ، یا ما خیلی عقب مانده ایم و از کاروان علم و حکمت و دموکراسی و حقوق زنان و بشر هیچ سوقاتی برایمان نرسیده. می خواهم از این میشا خانوم دعوت کنم یک سری به ایران بیاید تا ما را در راه مبارزاتی که برای احقاق حقوق زنان و بشر در پیش گرفته ایم کمی یاری کند بلکه کمی قدر عافیت داند و دست از این شلوغ بازی ها بردارد. خدا را چه دیدید ، شاید به خاطر اینکار دولت استرالیا کمی با دولت ایران خوب شود و کمتر نوابغ این مملکت را جذب کند!! این میشا خانوم اگر ببیند ، توی این مملکت روزی ده تا نامه و پتیشن امضا میشود تا صغری و کبری و نمیدانم عاطفه و راحله اعدام نشوند و زنها از شوهرهاشان کتک نخورند و دیه شان نصف مردان نباشد و ارثشان نصف برادرانشان نباشد و حق پوشش از آن خودشان باشد و اجازه ورود به ورزشگاه ها را داشته باشند ( دیگر چه برسد بروند لخت و عور وسط رینگ بوکس بازی کنند) ، شاید سرش به سنگ بخورد و بفهمد حقوق زنان یعنی چه و باید برای چه چیزهایی جنگید .

Flickr

This is a test post from flickr, a fancy photo sharing thing.

Montag, Mai 09, 2005

کلاغ

کلاغ ساسان ناطق /اردبیل


همان دو روز اول هر چی گنجشک و کبوتر بود فراری دادند. همیشه دومین صدایی که بعد از بیداری می شنیدی صدای گنجشک ها و کبوترهایی بود که می نشستند روی سرشاخه های درختهای جلوی آسایشگاه. شاید اولین گنجشکی که بیدار میشود دومی را بیدار میکند و او سومی را و الی آخر ، که آن چنان جیک جیکی راه می انداختند. یک جورهایی هم صدایشان لذت بخش بود. لااقل برای من که اینطوری بود هر چند ترس از باقری همه آرامشت را، تا وقتی که شب میخوابیدی به هم میزد، ولی حداقل برای چند دقیقه ای هم که شده شنیدن جیک جیکشان لذت بخش بود. هز باقری بعید هم نبود یک وقت دیدی نصف شب آمد دنبال یک گیر الکی گشت تا همه را تنبیه کند.
بعد از صدای گنجشک ها و کبوترها ،همه اش تنها چیزی که میشنیدی صدای این نکره ها بود. اولین صدایی که میشنیدی صدای نگهبان آسایشگاه بود که همیشه خدا زودتر از پنج بیدارت میکرد. با هر چی دستش بود چنان میزد به در آسایشگاه که شیرینی خواب زهر مارت میشد. بیچاره حق هم دارد . این کار را نکند مگر کسی بیدار میشود. آنوقت است که باقری می آید بالای سرت و پانزده بیست روزی میرود توی پاچه ات . کل خدمت چند ماه است که یکی ذو ماه هم اضافه بخوری؟ قبل از اینکه شاهمرادی همه این بلاها را سرمان بیاورد؛ باقری تمام شب قبلش او را بسته بود به پرچم جلوی گردان ، آن هم زیر رگبار. گفته بود کف دستش بوی سیگار میدهد. گشته بود یک نخ هم پیدا نکرده بود. اگر میخواهی باقری بهت گیر ندهد ، باید از جلوی چشمش دور باشی و کارهایت را درست انجام دهی ، وگرنه کوچکترین چیز را از بند پوتین گرفته تا دکمه فرنچ را بهانه میکند و آن وقت چوب توی آستین آدم میکند. همین چند روز پیش رنجبر را با شورت جلوی بچه ها روی آسفالت سینه خیز برد و آخرسر هم با ماژیک روی سینه اش نوشت :رنجر .
چند عراقی کشته باشد خوب است؟ یک چیزی حدود بیست سی تا. خودش سر کلاس میگفت. نارنجک را انداخته بود توی کامیون سربازها، ولی آنها هم زیاد دست و پا چلفتی نبوده اند؛ یک تیر زده اند به پایش. با همین پای لنگ در ورزش صبحگاهی با ما میدود و چپ و راستمان میکند. لباس استتارش خیلی قشنگ است. از آن آمریکایی هاست. هیچ وقت هم کلاهش را نمیگیرد دستش. همیشه خدا سرش است. یک جور ادکلن تند میزند. از کنارت که رد میشود بویش بینی ات را می سوزاند و می ماند توی دماغت.

بچه ها که صبح دیده بودند میگفتند از سرما مچاله شده بود و صدای دندان هایش را میشنیدند. وقتی از پرچم بازش میکنند نمیتواند سرپا بایستد و می افتد روی دو زانو. بعدش هم که دست همه مان را گذاشت توی حنا. نه میشود بیرون رفت؛ نه کاری از دستمان بر میآید. مگر یکی دو تان. صد تا؟ نه . بیشتر. هزار تا ، دو هزار تا نشسته اند آن بیرون روی درخت ها و روی زمین و بر و بر همه را می پایند. فکر میکنم اگر این میله های آهنی جلوی پنجره ها نبود ، شیشه ها را می شکستند می آمدند تو، آنوقت سر و چشم سالم برایمان نمی گذاشتند. لابد اینجا را که می ساختند فکر همه چیزش را کرده بودند که اینطوری نرده زده اند. هیچ هم نمی ترسند . چه خم بشوی بند پوتین هایت را سفت کنی ، چه خم بشوی سنگ برداری. روزهای دیگر تا می آمدی بند پوتین هایت را که افتاده بیرون بیاندازی توی پوتین ، در میرفتند. حالا نمیدانم چه مرگشان شده است. تازه اینطوری جری تر هم میشوند. می گویند گوشتشان خوردنی است. ولی من که نفهمیدم گوشت آنها که زاغ زاغند خوردنی است یا آنها که زیر سینه شان سفید است. انگار آنها که زیر سینه شان سفید است عین لاشخور می مانند ، اما آنهای دیگر نه. من که از گرسنگی بمیرم هم ، گوشت اینها را نمیخورم.

آن روز شاهمرادی را بچه ها کمک کردند آمد توی آسایشگاه ، لباس های خیسش را عوض کند. ما هم به خط شدیم رفتیم توی میدان صبحگاه. هنوز ورزش تمام نشده بود که خبر پیچید توی میدان: شاهمرادی رگش را زد. باقری را میدید انگار نه انگار. هیچ کس حرفی نزد. مگر جراتش را داشتیم؟! آمبولانسی که از پادگان رفت بیرون دلهره را انداخت به جانمان. رفته بود لباس های خیسش را بردارد که یک تیغ برمیدارد و میرود پشت آسایشگاه. خدا میداند چطوری دلش آمده. من که دستم میبرد آنقدر میترسم که ممکن است بیافتم ، غش کنم. از تصورش هم حالم به هم میخورد. خیلی شانس آورد ، اگر یکی از این کادری ها ندیده بود حالا لابد گذاشته بودندش توی سردخانه که کالبدشکافی اش کنند.

همه چیز از همان لحظه شروع شد. محمود میگفت وقتی پشت آسایشگاه رفته بود تا سیگار دود کند ، دیده بود کلی پشه و مگس جمع شدند روی خون. میگفت یک جوری بو میداد. انگار که همان لحظه ریخته باشند آنجا. تازه بود و قرمز قرمز. طوری که محمود هم نزدیک بوده حالش به هم بخورد. ظهر باقری همه مان را پابرهنه ردیف کردروی آسفالتی جلوی آسایشگاه و بشین پاشو داد. نه یکی دو تا. صد تا. تا وقتی یکی دو تا از بچه ها از حال نرفتند ولمان نکرد. کف پایم هنوز هم خوب نشده . آسفالت داغ بود. می چسبید و می سوزاند. بچه ها هر چه از زیر زبانشان درآمد نثار باقری و شاهمرادی کردند.

وقتی آوردندش هنوز رنگ به رو نداشت. مچ دستش را باند پیچی کرده بودند. محمود میگفت عین جن زده ها شده بود. هیچ هم حرف نمیزد. آدم باورش نمیشود یک نفر یکهو اینطوری عین مرده ، سرد و بی حرکت بیفتد یک گوشه و لام تا کام حرف نزند. باقری که آمد میخواست بزندش. دستش را بالا برد اما پایین نیاورد. نامرد دستش خیلی سنگین است. ان روز سر کلاس چرتم گرفته بود ، یکی خواباند بیخ گوشم. هوش از سرم پرید. شبش نگهبان بودم. یک روز تمام گوشم زنگ میزد. خرش خیلی میرود. همه از او حرف شنوی دارند. اسمش را ببری دژبان ها میگذارند بروی بیرون. برگه مرخصی هم نمیخواهد. کافیه مهرش را بزند کف دستت و نشان دژبان بدهی . میانه اش با هر کی خوب باشد مرخصی اش به راه است. پیش سرهنگ هم حرفش ردخور ندارد. هر چی گفت ،همام میشود. من هم جای سرهنگ بودم دست و بالش را اینقدر آزاد می گذاشتم. می گویند با اینکه خودش پایش تیر خورده بود ، سرهنگ را که آنوقت ها سروان بوده و فرمانده گردان نمیدانم کجا ، انداخته روی دوشش و با خودش آورده عقب.

اهل اینجور برنامه ها نبود. یکی دو بار خودم توی حافظیه و دروازه قرآن دیدم. با یکی از بچه ها داشت عکس می انداخت. کجا را داریم برویم . همیشه ول هستیم توی خیابان ها. میرویم پارک آزادی ، خیابان زند. پرده سینماها را نگاه میکنیم. می اندازیم از جلوی علی بن حمزه رد میشویم ، می رویم پارک حافظیه ، شاهچراغ. همین. این آخری ها بیشتر توی خودش بود. باقری هم به یکی گیر بدهد واقعآ واویلاست. چند بار اسمش را گذاشت توی لوحه گشتی و نگهبانی. آخر سر هم آن بلا را سرش آورد. فکرش را بکن تمام شب، بسته به پرچم، آن هم زیر باران. توی این یک ماه فقط یک بار این روزهای آخر تلفن داشت. می گفتند دیده اند پشت تلفن گریه کرده. بعد هم یکی آمده روی خط و گفته: خلاصه ش کن، پشت خط داریم. داد و فریادش رفته بالا و فحش داده که چرا دارند تلفنش را گوش میکنند. ظهر آن روز خواسته بودنش برود بازرسی. بیست روز برایش زده بودند. شبش که نگهبان بودم ، دیدم دارد بیرون قدم میزند. عین اینکه روی آتش راه برود. یک سر آمد گفت: سیگار داری؟ گفتم: نه. گفت: اگر داری فقط یک نخ. بعدآ بهت میدم. گفتم من که سیگاری نیستم. دوباره رفت بیرون.
فردای آن روزی که شاهمرادی شاهرگش را زد ، صبح طبق معمول رفتیم صبحگاه. ورزش که تمام شد سرهنگ دست به کمر آمد ایستاد توی جایگاه. گنده است و گرد؛ با دست و پای کوتاه و لب و لوچه آویزان. هر وقت پیدایش میشود باید یکی دو ساعت میخ بایستیم، آقا نطق کند. هیچی هم نمیگوید. فقط حرفهای چند روز پیش را نشخوار میکند. هنوز دور برنداشته بود که سر و کله چند کلاغ ، درست بالای جایگاه، پیدا شد. آمدند نشستند آن بالا و قار قار کردند. عین خیالشان هم نبود سرهنگ مملکت دارد صحبت میکند. صدای قار قارشان می افتاد توی میکروفون و قاطی صحبت های سرهنگ از بلندگوها میزد بیرون. مگر می توانستیم بخندیم. باقری داشت همه مان را نگاه میکرد. انگار پشت سرش هم چشم باشد. محمود داشت خودش را می خاراند که یکهو گفت: خبردار تکون نداره نفله. درست بایست. محمود فحشش داد. آخر چطور توانست ما را که صف پنجم بودیم ببیند؟

سرهنگ کلافه شد. یکی از سربازها را صدا زد گفت برود بالا دورشان کند. سرباز که بالا رفت کلاغها پر زدند و رفتند. پایین که آمد دوباره برگشتندو بیچاره باز رفت بالا که یک دفعه همه ریختند سر سرباز و سر و صورتش را خونی کردند. دست گرفته بود جلو چشمش و مانده بود آن بالا و دست و پا میزد. صبحگاه ریخت به هم. رفته رفته زیاد شدند و آمدند بالای سر ما. عین یک لکه ابر که بخواهد ببارد. حالا دیگر به هیچی رحم نمی کنند. به هر چی میبینند حمله میکنند. موش ، گربه ، سرباز ، سرهنگ. همه چی.
اصلآ فکرش را هم نمیکردیم که یکدفعه انقدر زیاد شوند.هر کجا را که نگاه می کردی فقط سیاهی بود که لک زده بود روی دیوارها، درختها و پشت بامها .شبها از بس نوک میزدند به شیروانی ها ، از صدایشان نمیشد خوابید. چشم که روی هم می گذاشتی انگار یکی داشت با پتک توی سرت آهنگری میکرد و نوک هم نمی زدند همه اش یک صدایی توی کله ات بود و نمی گذاشت راحت باشی.
محمود میگفت بالاخره شیروانی ها را سوراخ میکنند، می آیند تو ، تخم چشمهایمان را درمی آورند ، می گذارند کف دستمان. حالش خوب نبود. موادش داشت ته میکشید. بیرون هم که نمیشد رفت. مجبور بود صرفه جویی کند و اینجوری بیشتر خمار بود. روز قبلش با شاهمرادی رفته بود حمام. دلش به حالش سوخته بود. وقتی بر می گشتند کیفشان کوک بود و کلی هم نشئه بودند. بعد هم دو تایی رفتند پشت آسایشگاه ، نفری یک نخ دود کنند. می گفت شاهمرادی سیگار لای انگشتش ، زل زده بود به کلاغ ها که جمع شده بودند روی لخته خون. دیده بود کیفشان دارد میپرد ، برمی گردند. هر چی پول برایش می فرستند دود میکند. اولها که نفهمیده بودند ، بهش پول قرض میدادند ولی حالا اگر بیافتد بمیرد هم هیچی بهش نمی دهند. بی انصاف از خود من هم پنج ، شش هزار تومان گرفته.
بچه ها میگفتند ، نفری یک سنگ بزنیم ، همه شان فرار میکنند. فرار نکردند هیچ ، برگشتند ریختند سرمان. گاهی وقتها ، پر می زدند می رفتند بالا ، عین لاشخورهایی که بالای لاشه ای دور بزنند ، می چرخیدند و یکهو می آمدند پایین و دنبال گربه ای ، سگی می کردند. اینطوری یک چند روزی بوی مردار می آفتاد توی پادگان و دوباره پشه ها پر می شدند و از سر و کول همه می رفتند بالا.
یکی از بچه ها عکس یک کلاغ را کشیده و زیرش درشت نوشته بود: شاهمرادی. گذاشته بودند روی تختش. داشت جلوی پنجره کلاغ ها را نگاه میکرد. وقتی برگشت، دید. فکر کنم کار عسکری باشد. توی این آسایشگاه فقط او خوب بلد است نقاشی کند. لای دفترش پر است از عکس زن و دختر. حتمآ آن عکس توی توالت هم کار اوست. چه میدانم، شاید هم... می دانی چرا فکر می کنم کار اوست؟ چون همه اش عکس های لخت لخت می کشد. نشان بچه ها که می دهد ، انها هم می خواهند برای آنها هم بکشد. سر کلاس دفترها را دست به دست می کنند و عکس ها را نگاه می کنند. شاهمرادی عکس کلاغش را برداشت گذاشت زیر پتو ولی یکی از بچه ها باز انداخته بود روی تختش.
پریروز نوروزی از تخت افتاد پایین. همه از آه و ناله اش از خواب پریدیم. با صورت خورده بود زمین و از دماغش داشت خون می آمد. باورت نمی شود وقتی چراغ ها را روشن کردند دیدیم شاهمرادی روی تختش عین مرده ها زل زده به کلاغی که نشسته لب پنجره. بچه ها قسم خوردند وقتی دهن باز کرده می گفته: قار قار قار. ولی من فکر میکنم کلاغی که لب پنجره بود ، قار قار کرد. پیشاین نوروزی بد جوری باد کرده و دست راستش را هم نمی تواند تکان بدهد.
بعضی وقتها آنقدر قار قار می کردند که دیگر سرمان می رفت و توی گوشهامان پنبه می گذاشتیم ولی باز قار قارشان را می شنیدیم. خسته هم نمی شدند. اگر آدم انقدر دهانش را باز و بسته کند فکش از جا در میاید. خود باقری هم به قول محمودی با آن روحیۀ خدمتی بیشتر از چند بار داد بزند صدایش می گیرد. مخ آدم سوت می کشید. خیلی وقتها هم همین طوری پر می زدند می رفتند بالا و می دیدی یک لکه سیاه دارد توی آسمان این ور آنور می رود و سایه اش اوفتاده روی آسایشگاه. محمود یک بار داشت می شمردشان. یهنی هشتثد و هشتاد و سه تایشان را شمرده بود که یکهو پر زدند رفتند بالا. می گویند نفری چهار پنج کلاغ بیشتر می رسد که آنطوری سر و چشمی برایمان نمی ماند.
دیشب یکی از کلاغ ها از یک جایی آمده بود تو. همه ریختیم گرفتیم. آنقدر با پوتین زدند توی سرش تا مرد. شاهمرادی از تخت پایین آمده بود و بچه ها را نگاه میکرد که پوتین به دست ایستاده بودند بالای سر کلاغ. شب بچه ها چند نفر، نگهبانی می دادند تا کلاغ ها ناغافل نریزند داخل. می ترسیدیم ،شب نصف شب بزند به سرش از تخت بیاید پایین برود در را باز کند و همه کلاغ ها بریزند تو.
امروز صبح که بیدار شدم احساس کردم یک لحظه صدایشان را نشنیدم. دویدم پشت پنجره . نبودند. نه خودشان و نه صدایشان. از دستشویی که برگشتم جلوی در آسایشگاه شلوغ شده بود. شاهمرادی بالاخره کار خودش را کرد. اما خوب که گوش می کنم می بینم کلاغی هنوز دارد روی سقف شیروانی نوک می کوبد.

Freitag, Mai 06, 2005

Sonntag, Mai 01, 2005

داستان های کوتاه اصفهان

مدتها بود منتظر چاپ کتاب " داستان های برگزیده اصفهان " بودم و نمیدونستم چاپ شده. از هر دکان کتاب فروشی هم میپرسیدم کسی نه ازش داشت و نه خبر داشت. تا همین چند روز پیش که در یکی از قفسه های کتابخونه دانشگاه چشمم به جمالش روشن شد.
این کتاب مجموعه ای از داستان های مختلف نویسنده های جوان ایرانه که بهترین آثار جشنواره داستان نویسی اصفهان است. به کتابه گفتم جان مادرم اگر اراجیف باشی میزنم جر واجرت میکنم. کلآ هم انتظار داشتم با داستانهایی از قبیل بز زنگوله پا و کدوی قلقله زن روبرو بشم.
ولی زود قضاوت کرده بودم . مدتها بود اینقدر از کتابی خوشم نیامده بود. داستانهای ناب و محشر ، آدم رو به اشتباه مینداخت که نویسندۀ این داستانها نمیوتنن چند تا جوون بی تجربه از شهرهای دور و نزدیک ایران باشند. البته از نحوۀ قضاوت و انتخاب داستان ها زیاد خوشم نیامد. نمیدوم ترتیب داستانها بر اساس اول دومی بود یا تصادفی ؟ ولی 4 داستان اول به لعنت خدا هم نمی ارزید. داستان اولش که "مردگان " اسم داشت در افغانستان اتفاق افتاده بود و از زبون یه جنازه در چاهی در کابل گفته شده بود. چقدر بیخود بود با اون قاعده دستوری عجیب و غریبش. مثل اینکه افغانستان و ادبیاتش حسابی تو بورسه ! قبول ندارین برین وبلاگ های افغانی رو بخونین.

ولی یکی از داستانهاش ،" کلاغ" خیلی خوب بود. به گنده گوزی های رئالیسم و نمیدونم سبک کلاسیک و نچرالیسم و اینا کاری ندارم . کلآ روان بود ، قشنگ بود ، موضوعش جدید بود و مهمتر از همه مصنوعی نبود. خلاصه که در پست بعدی چشمام رو از کاسه درمیارم مینویسمش اینجا واسه شماها. خراب رفیقیم به خدا! دیگه قضاوت بعدش با شما ...
از اول انتظار داشتم با داستان های سرد ، فضای سیاه و خصوصآ تقلید از سبک هدایت روبرو بشم. لطفآ یکی بیاد یه سبک جدیدی تو ادبیات ایران راه بندازه ، این جوون ها دارن هی جنازه بدبخت هدایت رو تو گور میلرزونند. مگه کس دیگه ای نیست ازش تقلید کنید. لطفآ سوادتون رو ببرید بالا ! بشینید دو کلام آثار نویسنده های خارجکی رو بخونید از اونا تقلید کنید . جویس خوراک این حرفهاست برای اونا که میخوان عجیب و غریب به نظر بیان. یکی دیگه هم هست . پروست ، ببینم مردش کیه از این یکی تقلید کنه. ها ها !!! ( مثلآ برید یک کتاب مثل جستجوی زمان از دست رفته با همون نوع نگارش بنویسید).
این آقای مهدی رجبی از تهران ، دیگه توی این مایه های تقلید از هدایت نوک همه رو چیده بود و انصافآ چقدر قشنگ نوشته بود . حداقل درست تقلید کرده بود. دو داستان " این سرما من را میکشد " و " تانگوی شبانه" جالب بودن و البته ته مایه های چوبک هم توشون دیده میشد. البته خیلی اشتباه کرده بود اسم تهران رو برده بود . حتی چندین سال پیش هم که اون همه نویسندۀ خوب داشتیم هیچ کدومشون در سطح جهانی ندرخشیدن . نهایتآ صادق هدایته که یک سری میشناسنش و داستانهاش به زبانهای مختلف ترجمه شده. همین مهدی رجبی که مطمئنم بعدها اسم و رسمی در میکنه اگر سعی میکرد از مکان و زمان بیرون بیاد داستان تانگوی شبانه اش داستانی میشد که در همه جای جهان درست از آب درمیامد و تبدیل میشد به یک داستان جهانی . این اصطلاح رو شوخی نگیرید. ما برای اینکه بتونیم ادبیاتمون رو به جهان معرفی کنیم باید به همچین اصطلاحی بها بدیم . سعدی و حافظ و فردوسی دیگه عتیقه شدند. آخه کی دیگه عین اونها حرف میزنه یا مینویسه ! آپ تو دیت باشین لطفآ.

بقیه داستان ها هم خوب بودن و جدآ لذت بردم. از نوشته های خانوم ها زیاد خوشم نیاند. بیشتر به دغدغه های زندگی زناشویی پرداخته بودند. بعضی آثار هم نمیدونم چرا انتخاب شده بودند. موضوع که افتضاح . فضا سازی افتضاح . شخصیت پردازی که هیچی. بعضی از داستان ها هم حرص آدم رو درمیاوردن . انقدر قشنگ نوشته بود که تا آخرش رو با چشمهای گرد شده میخوندم و بعد به آخرش که میرسیدی نوشته بود خوب ! قهرمان داستان ما تصمیم گرفت آدم خوبی بشه و همینجوری گند زده بود به داستان به اون قشنگی . بعضی ها هم فضای داستانشون طنز بود یا حداقل شاد بود. از اینها هم خوشم آمد. توی ادبیات ایران هر کس به سبک طنز روی بیاره یعنی عصای آهنین داره و چکمۀ پولادین و خیلی هم دل و جرات و صد صد صد صد البته هنر واقعی نوشتن.
آخ چقدر حرف زدم...

2. سالگرد گل آقاست و دوباره همه به یادش افتادن. از سوم وچله و اینا خوشم نمیاد ولی اگر سال نبود آدم ها فراموش میشدن انگار.

3. من یه کارت اینترنت دارم که باهاش همه جا میتونم برم . دیگه زیتون رو هم باز میکنه. هر چند وقت یک بار بهش گیر میدن میاد میزنه تو بساط ما حالا بعد از دو هفته دوباره کول شده و میتونم یک سری سایت ها رو بخونم . هه هه ! به کوری چشم بعضی ها...

4.
دروغ اول آوریل فیلترینگ در مخابرات شکسته شد. ها ها !