Dienstag, August 29, 2006

guest

مهمان دارم. خانه ام ریخت و پاش بود . کمی جارو کردم و به سر وضع خانه رسیدم. قبلش خرید کرده بودم . پرتقال هم خریدم . قبلترش استثنآ روز زوج رفتم موسسه . می خواستم برای امتحان اسمم را بنویسم. معلمم نمی دانم چرا چند روز است نمی آید . امضایش را اگر نداشته باشم نمی توانم اسم بنویسم. تا شنبه هم نمی شود صبر کرد . جاها پر می شود. اجبارا جعل امضا و فریب کادر آموزش . آمده ام بیرون و راحت شده ام. هم ثبت نام کردم و هم ساعت امتحان موندلیش خوب است.جایش یک معلم دیگر آمده. دیر رفتم سر کلاس. قدم را که دید اصرار داشت حتمآ یکجور بگوید بسکتبالیست است. موقعیتش جور نمیشد . با ته ماژیک میزد توی سر این و اون . بعد آمد که آره داداش من حرفه ای هستم و در بهمان تیم. نتیجه: من معلم خودم را می خواهم. قبلترش رفتم یک مغازه . برای یک دوست که خودم عامل اصلی ازدواجش بودم ، کادو خریدم. یک قاب عکس چوبی . پولم را ریختم دور. با اینکه عصر بغلش کرده بودم و با هم گریه کردیم ، فهمیدم این یکی هم به درد نمی خورد. اصلا می شود دوست واقعی پیدا کرد ؟ با نامزدش که مشکل داشتند می گفت تو مخ من را زدی. با هم که خوش بودن از من اسمی نبود. آهان ! مراسم عقدش هم من رو دعوت نکرد. تو پرانتز: تنها دوستش توی تهران من بودم. نفهمیدم من مخش رو زدم . آقاهه دکتر بود مخش رو زد یا رفتن به تگزاس . عوضش اگر یک روز گذرم به تگزاس بیافته ، محلش نمی ذارم.

از اون آلمانی های عوضی هم که تو کوه با هم آشنا شدیم خبری نشد. این همه بردم گردوندمشون . ......ببخشید . همین الان از یکیشون یه میل برام رسید که حالشون خوبه و تازه به محیط عادت کردن. حال من رو هم پرسید . چه عجب. برای عادت کردن هزار روز وقت می خوان . تشکر هم تو کارشون نیست الحمدلله . اون انگلیسیه کلی ازمون تشکر کرد . بالاخره تو فرهنگ لغتشون ممنون هست یا نه؟ دانکه ، فیلن دانک ، اس وار شون .....به جان خودم توی کتاب های خودشون خوندم.

قبلش رفتم سینما فرهنگ عضو بشم. 30 هزار تومن حق عضویت! من شبها خسته ام و امسال سرجمع 2 بار هم نمی تونم برم سینما. پس ولش کن.
مهمانم آمد. با یک بغل احساس. می خواهد خانه ام را مرتب کند. با خودش یک عالمه مرغ و ماهی یخ زده ، خورش های یخ زده به قالب پیاله و یخ زده های دیگر آورد . اما یخ های من را وا کرد. تا نصف شب با هم اختلاط می کردیم. امروز می خواست برود اسم من را برای آیلتز بنویسد. لعنت به سفارت انگلیس . ثبت نام وقت گرفتنی شده است. خودم باید برم . دیگر مرخصی ندارم. باز هم می گوید برایت انجامش می دهم. مهمانم فردا شب می رود.
مهمانم بوی گل مریم میدهد.

Samstag, August 26, 2006

bebakhshid!

الهی خدا من رو نصف کنه که اینقدر ظالمم. بگو بچه تو چرا با این آدم اینطوری حرف زدی. یه آبدارچی داشتیم . ترک بود. ترک اردبیل. با لهجه خیلی غلیظ که گاهی نمی فهمیدم چی میگه. وقتی آمدم سازمان ازم خیلی خوشش آمده بود. هر پنج دقیقه یک بار می آمد ازم می پرسید ، تسایی ( چایی) نمی خوای مارال خانوم ؟ منم یک دفعه اعصابم خورد شد و خیلی تند بهش گفتم آقای میرزایی اگر چایی بخوام خودم هم دست دارم و هم پا . می رم میارم. آدم خسته میشه از بس میشینه . پس دیگه لطفا نیا هی بگو چایی چایی. مگه به خرجش رفت. فاصله زمانی رو کرد نیم ساعت یک بار!!!!! دیگه هوارم درآمده بود. بعد از یک مدت به بخش دیگه ای منتقلش کردن. تازه قدرش رو فهمیدیم. نه من ، که همۀ بچه ها. انقدر این آدم بامزه و محجوب بود که وقتی بهش عادت می کردی تازه می فهمیدی چه گوهری رو از دست دادی. هی می گفت ببخشید . ببخشید. بهش گفتم آقای میرزایی مگه چه خبطی کردی که هی معذرت می خوای . گفت : ببخشید !
یک هفته ست منتقل شده ، ولی حاضر نیست بره. میگه من اینجا رو دوست دارم. می گیم برو ، بعد بیا سر بزن . میگه نه ! حالا که آقا رحمان عزیز تشریف آوردن ، تازه قدر دانستیم. حالا وقتی چایی می خوایم ، دعوامون می کنن می گن مگه ما شدیم نوکر شما . خودتون برید بیارید . ای بابا .
کلی وجدان درد دارم که با آدمی که میگه تسایی و ببخشید اینطوری حرف زدم.

Mittwoch, August 23, 2006

abroo

یک نفر به من پیشنهاد کرد تا کتاب تفاوت هاب بین زن و مرد آلن و بابارا پیز ( اسمشون درسته؟) رو بخونم تا دیگه توی جمع انقدر اراجیف به هم نبافم. این اولین کتاب روانشناسی بود که توی عمرم خوندم. خیلی چیزهاش برام جالب بود. من واقعا بعضی تفاوت ها رو نمی دونستم. ولی از همه جالب تر عکس یکی از صفحه ها بود که برای یکی از توضیحات کشیده بودند.من نیم ساعت داشتم می خندیدم. توی این عکس خانومه خودش رو خیلی تغییر داده بود و دو شاخ گذاشته بود رو سرش.
زن: عزیزم به نظرت من هیچ تغییری نکردم.
مرد: ( در حالی که داره روزنامه می خونه و یک لبخند عریض زده ) آه ! رنگ رژ لبت رو عوض کردی؟

این اتفاق برای خیلی از زن ها از اول بشریت تا به حال افتاده . ولی نمی دونم چرا دیروز که رفتم سر کلاس اولین کسانی که متوجه شدند من* ابروهام رو برداشتم و خیلی تغییر کردم همانا 90% پسران کلاس بودند. هی می گفتن اااا مارال ! چقدر عوض شده قیافت . چه کار کردی؟ من هم تو دلم می گفتم شما غلط کردید که نمی دونید من چه کار کردم. حالا نمی دونم این آقایون که اصلا حواسشون به هیچ جا نیست !!! فقط در زمان مجردی یا در مورد هر زنی به جز زن خودشون این طور هستند یا اینکه کلا آدم های تیزی هستند. من نمی دونم ولی تنها چیزی که برام مهمه اینه که آدم باید به دیده های خودش اعتماد کنه ، نه به حرف های یک کتاب . من اگر این اتفاق نیافتاده بود ممکن بود از مواضع خودم بیرون بیام ولی در حال حاضر خیلی شدیدتر تو لاک دفاعی فرو رفتم و فقط منتظرم آن آدم رو دوباره ببینم تا نظرات خودم رو بعد از خواندن آن کتاب بهش بگم.

چون سه ماه بود که تحمل کرده بودم و دست به ابروهام نزده بودم تا از آن حالت نخ و افتضاح دربیاید ، همینطور رشد کرده بودند و شده بودند عین ابروهای امام خمینی . بعد هم چون دیگه نمی تونستم تو آینه خودم رو نگاه کنم و امشب هم عروسی دعوت داشتیم مجبور شدم برم ترتیبشون رو بدم. آرایشگره ، که انشا الله دستش از 5 نقطه بشکنه ابروهام رو حتی از 3 ماه پیش هم بدتر کرد و الان نخ که چه عرض کنم ، شدن خط. اون همه ابرو رو .......! من هم 2 ساعت تمام داشتم گریه می کردم .واقعا داشتم زار می زدم. این دومین گریۀ من در سال 85 بود.

Mittwoch, August 16, 2006

بدجور گیر کرده ام. تا به حال مجبور نشده بودم سر دو راهی ، یکی را انتخاب کنم. واقعا نمی دانم چه کنم؟ از طرفی سه ماه گشتم و انقدر پشتکار به خرج دادم تا کار به این خوبی گیرم آمد و الان دو هفته است که مشغولم. باید تصمیم بگیرم کار را ادامه بدهم یا اینکه سرم را بیندازم پایین ، یک دروغ اساسی تحویل شان دهم و عذرخواهی کنم . می دانم برخوردشان چه خواهد بود . حتی می ترسم این حرف را بزنم.

مانده ام . جدا مانده ام. چقدر این تصمیم گیری ها سخت است . حال آدم گرفته می شود .

Dienstag, August 15, 2006

دیشب صدای الله اکبر می شنیدم. انگار در یک لحظه تمام خیابان منفجر شده باشد. مردم با تعجب نگاه می کردند. فکر می کردنند با کدام پیروزی شگرفی ، عده ای اینطور شادمانی می کنند. دوربین درآوردم تا عکس بگیرم . شارژش تمام شده بود و حتی روشن نمیشد. عکس های جالبی می شد . عکس هایی از آدم هایی که چهره هایشان با بقیه فرق می کند . ریششان کمی بلندتر است و صدایشان کمی هوار تر و پیرهن هایشان که یادشان رفته در شلوارشان فرو کنند. موتورهای غول پیکر که سه نفر سوار آن پرچم لبنان و عکس نصرالله را در هوا به احتزاز در می آوردند: زنده باد لبنان.

مردم اما گوشه ای ایستاده بودند و با خود فکر می کردند امشب چگونه شکم اهل خانه را سیر کنند. بی توجه مسیرشان را که هوچی ها آن را گرفته بودند دوباره در پیش گرفتند. برای مردم تنها چیزی که مهم است که خودشان در این جنگ صوری که تلفات زیادی هم داشت وارد نشوند.