Dienstag, Februar 13, 2007

من و ولنتین

خدایا من ، گضنفر ، چرا آخه ولنتین ندارم . چرا ولنتین من رو ول کرد و رفت. همه دارن چیزای خوب خوب می خرن . خرس ، شوکولات ، قلب ....همه چی . ولی من نشستم اینجا دارم هیییییی غصه می خورم که هیش کی رو ندارم پولم رو واسش دور بریزم . خدایا اگه ممکنه واسه این دو روزه یه ولنتین به من قرض بده ، من برم واسش کادو بخرم . باور کن خداجون من پولام زیادی کرده . دلم می خواد یه جوری آتیششون بزنم. اصن هم مهم نیست اون قرضیه بره بعده ها با دختر مخترهای دیگه . بعدش کادوهای من رو بده به اونا ، بگه خودش خریده . نه چرا اصن راه دور بریم . ممکنه همین الانش هم یکی دیگه رو داشته باشه . از من کادو بگیره و بره بده به اونا .
باید هر هفته بگم کادو هام رو بیاره چکشون کنم ببینم همه چی سر جاشه. ای بابا گضنفر جان دو فقط دو روز قرضش گرفتی! ببخشید حواسم نبود.
بابا جون مادراتون نکنید این کارا رو. بخدا زشته . قباحت داره. کفر منو درمیارن اه.
ای احمق ها .



- کدوم بابکی تو ؟ دوسته؟ هزار تا بابک تو این دنیا هست . حداقل ایمیل می ذاشتی. این آقای میرهادی رئیس آموزشگاه گوته (زبان آلمانی) ست . آدرسش رو از تو اینترنت خودت دربیاری سر راست تره .

Samstag, Februar 10, 2007

دزد گلها

شنیدید میگن ماهیت آدم هرچی باشه از بچگی یک جور می مونه و تغیر نمیکنه. در مورد من که خیلی درست بوده.
حدودا سه سالی تو خونه های شرکت نفت زندگی می کردیم ، البته اجاره نشین بودیم. یعنی از کلاس دوم تا چهارم ابتدایی اونجا بودیم. این خونه های نفتی تو همه شهرای ایران از بقیه مناطق شهر بهتر بودن. چه از نظر معماری داخلی چه از نظر نما و کلا محیط امن و زیبا . نفتی ها پولدارن دیگه! این جایی که ما زندگی می کردیم جلوی اکثر خونه ها یک باغچه خیلی بزرگ بود( بهتره بگم باغ) که مجموع اونها محوطه رو خیلی قشنگ کرده بود . توشون همه چی پیدا میشد ، انواع و اقسام درخت میوه تا بوته خیار و کدو و هندوانه و اینا . ولی تو این همه باغچه فقط یکی بود که با بقیه فرق می کرد . صابخونه اصفهانی بود و به نظرش خیلی بی کلاسی بود از این چرت و پرت ها بکاره . آمده بود باغچه رو تقسیم بندی کرده بود و هر چی گل خوشگل هم بود توش کاشته بود . وای نمی دونید چه گل هایی . رنگ و وارنگ و خیلی متنوع . هنوز هم از اون گل رز ها بجز تو باغچه مذبور ندیدم.

من هم یه مشکلی داشتم . با گل جماعت مشکل داشتم. هرجا گل می دیدم می خواستم بکنم و برای خودم نگه دارم. این بود که هیچ گلی از دست من مصون نبود . یه همسایه ای هم جدیدا آمده بودن از اهواز و من با دختر سبزه شون که موهای فلفل نمکی داشت و هم مدرسه ای هم بودیم دوست شدم. اون هم این آلرژی رو داشت.

یک مشکل دیگه هم وجود داشت . ما تو مدرسه مون رقابت عجیبی برای گل بردن برای معلم ها داشتیم. یعنی اگر کسی گل پیدا نمی کرد اون روز برای معلمه ببره ، به جای دست پر از گل ، با چشم پر از اشک میامد مدرسه. مسئله خیلی حیثیتی بود. بالاخره باید از یه جا پیدا می کردی . خیلی ها می رفتن از این گل بیابونی ها پیدا می کردن . یک سری ها از جمله خودم گل لاله و شقایق می چیدن و تا برسه به مدرسه ، انگار تو مشتت پلاستیک گرفته باشی ، از حال می رفتن. بعضی ها که از جلوی در مدرسه ما رد می شدن و ماجرا رو نمی دونستن با دیدن این همه الاغ کوچک گل به دست ، احتمالا فکر می کردن اون روز ، روز جهانی گله ! چند بار هم رکورد زدیم . مثلا یه روز من یه تیغ گنده بردم مدرسه و یه روز یکی از بچه ها گل آفتاب گردون آورد ، یه دفعه هم یکی از مبتکرین تاج گل آورد که معلمه بذاره رو سرش که پاداشش 10 دقیقه نگه داشت دو دست و یک پا در هوا و یک روز موندن پشت در کلاس بود . حساب کنید کلاس هامون چه بوی گندی می داد. انواع و اقسام گل اونجا بود و معلم بیچاره باید برای آسیب ندیدن روحیه لطیف ما به روی مبارک خودش نمی آورد . تازه همه آرزو داشتیم از گل ما خوشش بیاد و اونا رو بو کنه . خبر نداشتیم که نه تنها گل هامون رو بو نمی کنه و به خونه نمی بره بلکه وقتی آخرین دونه مون از در کلاس رفت بیرون یه عق می زنه و همه رو یکجا میریزه تو سطل آشغال.
این گل بیابونی ها البته یه فصل خاص داشت و گل رز و محمدی و...هم دیگه تکراری بود. در ضمن دلمون می خواست گل های شیک و درست و حسابی ببریم.
و هر روز که از جلوی باغچه اصفهانیه رد می شدیم با حسرت نگاه می کردیم و در عین حالی که جرات نمی کردیم دست از پا خطا کنیم سعی می کردیم جلوی خودمون رو بگیریم .

ولی دیگه نمی شد. مثل اینکه یه مشت طلا و جواهر ریخته باشن جلوت و تو هم احتیاج داشته باشی! من و مهسا فقط یک هفته دوام آوردیم و بعد شروع کردیم به گل دزدی !!!

هر روز صبح یواشکی می رفتیم تو باغچۀ یارو و چند تا گل من و چند تا گل مهسا ، می چیدیم و مثل فشنگ در می رفتیم . چه حالی میداد. گل های رنگ و وارنگ و درست و حسابی. اما باغچه هه حسابی کچل شده بود. با اینکه سعی کرده بودیم یه جوری بچینیم که هیچ کس متوجه نشه ، ولی قشنگ معلوم بود تعداد گل ها نصف شده.

یه روز اما با یه چیز عجیبی برخوردیم. آمدیم بریم تو که دیدیم ، باغچه رو سیم خاردار کشیدن دورش. بعد هم زن اصفهانیه به مامان هامون گفته بوده ، نمی دونیم بچه های کدوماتون میان گل دزدی . اگر بگیرمشون وای به احوالشون.
باز هم یک هفته طاقت آوردیم . اینبار یک راه از کنار دیوار درست کردیم و با احتیاط از کنار سیم خاردار ها رد می شدیم .
فکر کنم نزدیک های روز معلم بود که باز هم ما عین دو تا روباه فسقلی داشتیم لای درخت و گل ها می پلکیدیم که ناگهان با نعره ای بس هولناک از قفا ، سه متر پریدیم هوا. برگشتیم و دیدیم زن اصفهانیه با پسرش که مثل اکوان دیو بود پشت سیم خاردارا وایسادن و با چشم های دریده که رگ های قرمزش به خوبی دیده می شد دارن به ما نگاه می کنند. ما هم که حالا عین دو تا خرگوش از ترس می لرزیدیم دو پا داشتیم ، دو تا دیگه قرض کردیم و د درو . من بدبخت انقدر هول شده بودم که لنگم گیر کرد به سیم خاردارها و شلوارم عین سیب زمینی رنده شد . پاهام همینطوری خون میامد و گریه می کردم. اون تا بدجنس هم البته نه به بدجنسی سابق وایساده بودن مات و مبهوت نگاه می کردن. مهسا من رو می کشید و من مثل این فیلم های جنگی ها سینه خیز خودم و کشوندم بیرون و لنگان لنگان فرار کردیم.

این ماجرا اینطور ختم شد که ما تازه باز هم آدم نشده بودیم و می رفتیم دزدی . سیم خاردارها رو برداشته بودن و وقتی ما خیلی مودبانه می رفتیم دزدی ، اکوان دیو از پشت پنجره نگاهمون می کرد. مدرسه اخطار داد که اگر کسی دیگه گل بیاره ، مجازاتش اخراجه .
واسلام
بقیه اش باشه واسه بعد.

فال

اون آبدارچی قبلی مون رو که ترک بود با لهجه خفن یادتونه. خدا رو شکر دوباره برگردوندنش . دوباره هی میاد میگه تسایی می خوری ؟ تسایی می خوری؟ منم هی سر به سرش می ذارم. کلی هم قربون صدقش میرم.
یدفعه از تو اینترنت براش عکس های عروسی علی دائی رو پیدا کردم . آخه اردبیلیه . علی دائی و رضازاده براشون حکم مقدسات رو دارن. چشم هاش شده بود اندازه گردو . هی می گفت عجبا ! ای بابا ! عجبا . بعد هم اصرار که بریزش تو از این چیزا من ببرم خونه نشون بچه ها بدم. حالا من چطور از دستش در رفتم بماند.
امروز بهش گفتم بیاد می خوام فالش رو بگیرم . اونم کاراش رو که کرد بدو بدو آمد. این صفحه اول مایکروسافت هست . آبیه . اون پایینش هر روز فال می نویسه . منم شروع کردم براش اول انگلیسی می گفتم ، بعد ترجمه می کردم . چقدر هم هر و هر کردم. تشکر کرد و رفت.

یک ساعت بعد
درنگ ...ترقققق. چنان صدایی افتادن و خورد شدن و شکستنی آمد که همه اداره از تو اتاق هاشون ریختن بیرون . منم گفتم وای نکنه اونه . بدو بدو رفتم دیدم آخ آخ . از پله ها افتاده پایین ، یه عدد میز ( از این اداری گنده ها) هم افتاده روش . حالا نفهمدیم چطور این اتفاق افتاده . سریع بدون اینکه دیده بشم برگشتم تو اتاقم.
یک ساعت بعد
همه چیز افتاد تقصیر من . چون من فالش رو گرفته بودم این بلا سرش آمده . عجب احمقیه ها. خودش رو که فرستادن خونه . به بقیه هم سفارش کرد کسی برای من تسایی و شیرینی نیاره . کارهام رو هم باید خودم بکنم . خدا به خیر بگذرونه روزهای بعد رو.

Dienstag, Februar 06, 2007

قالب وبلاگ من به طور خاص طراحی شده است.

برو بر وایساده من رو نگاه میکنه . خیره توی چشم هام و خودش هم چشم هاش گرد شده. بیچاره چقدر منتظر بوده من رو ببینه و چقدر این عکس العملش رو توی آینه تمرین کرده بوده . این که تقصیر من نیست. اکثر آدم هایی که پنهانی وبلاگ دیگران رو می خونن دچار این عذاب وجدان میشن! وقتی اون آدم رو می بینن دست و پاشون رو گم می کنن ، چون احساس می کنن دارن گناه می کنن! چقدر هم به خودشون فشار میارن که یک وقت لو ندن که وبلاگت رو دارن می خونن ، چون فکر میکنن تو میذاری میری و اونا از این همه ذهن خونی های مفت و مجانی که نصیبشون شده دیگه سودی نمیبرن. ولی من که می دونم کی ها وبلاگم رو می خونن. اگه واسم مهم بود نمیامدم این بلاگم رو با ایمیل قبلی بسازم که. دو سوت با سرچ کردن ته و توش درمیامد.
مخاطب خاص: اینایی که اینجا می خونید دلیل بر این نمیشه که من عوض شدم . من هنوز هم همون آدم قبلی ام با همون تفکرات قدیمی که آدم های دیگه خوششون بیاد . پس لطفا دیگه کسی بهم نگه چقدر قیافت و رفتارت عوض شده. چون اصلا نشده و من منظورتون رو می فهمم . بلا نسبت گاو که نیستم.

چقدر هم بیکار ! اینهمه دختر دور و برم هستن هیچ کدوم نگشتن من رو پیدا کنن . پسرهای این دور زمونه همشون همشون خاله زنک تشریف دارن. مزایای اداره نشینیه دیگه. اگه آقایون مث قدیما میرفتن شکار و جنگ و آماده کردن مزرعه دیگه از این وقتا نداشتن . اه . من شوهرم باید شوالیه باشه ، واقعا نمی تونم مردای خاله زنک رو تحمل کنم . یه وقت دیدی با هونگ زدم تو سرش قتلش هم موند گردنم.

--آخ آخ ! تا یادم نرفته . به جز شماها پسر دوست بابام هم اینجا رو پیدا کرده بود میامد با شناسه های اقدس و کبری و صغری نظر می ذاشت . بعد حالا سرطان گرفته ، بردنش پیش دخترخاله بابا تا خوبش کنه . توجه داشته باشید گفتم سرطان نه سرما خوردگی . من قالب وبلاگم رو یجوری طراحی کردم که وقتی آشناها میان می خوننش از خودش اشعه مرگ زا پخش می کنه . از من گفتن بودن. خود دانید.

Sonntag, Februar 04, 2007

چه با حال. من نمی دونستم این سفیر جدیده آلمان قبلا سفیر اسرائیل هم بوده. خوب شد ایران راهش داد . اگر می خواستن پاسش رو نگاه کنن به خاطر تردد در بلاد کفار مجبور میشد برگرده.

وای اون روز که آقای میرهادی نشسته بود بین آقای هونزوویتز و رفسنجانی داشت ترجمه می کرد من میخ تلویزیون شده بودم . چقدر من این بشر رو دوست دارم. انقدر قربون صدقش رفتم و پریدم بالا پایین که بقیه هم آمده بودن نگاه می کردن. تو خونه ما دیگه همه می شناسنش.تو موسسه هم از معلم و دانشجو همه عاشقشن . وای ی. امروز ترم جدید شروع میشه . بریم یک کم سربسرش بذاریم باحاش حال کنیم. یکی از معدود آدم هایی که میشه به عنوان یک مرد واقعی روش حساب کرد. واقعا این بشر خداست.