Dienstag, April 25, 2006

خواب:جنایت و مکافات

وسایلم را جمع و جور کرده ام. مثل تازه عروس ها همه چیزهایم نو ست. همه چیز کوچک و فانتزی. انگار مثل بچگی هایم می خواهم بروم با دخترخاله ها و دختر دایی ام خاله خاله بازی. بیچاره آنهایی که میروند جهاز بخرند. چقدر کار شرم آور و مسخره ایست.
یک خانومی توی مغازه گفت عزیزم آمدی جهازت را بخری؟ عین کوه آتشفشان از جایم پریدم . چنان بهم برخورده بود که کم مانده بود زنک را یک کتک مفصل بزنم و بعد هم با طنابی که خریده بودم دار بزنم. مامان گفت دختر اینقدر جوشی نباش . چه خبر است . چرا با مردم دعوا داری.
خانومه دست بردار نبود . گفت ااااه پس دانشجویی انشالا به سلامتی. دختر من هم پزشکی اصفهان می خواند . شما به سلامتی چی قبول شدی؟ احمق فکر نمیکرد من با این سن و سالم احتمالا باید صد سالی باشد که لیسانسم را گرفته ام. گفتم من دانشجوی دکترای دندانپزشکی دانشگاه شریفم که حالش را گرفته باشم. وای ! روانی کرد من را. نفهمید . نفهمید که دستش انداخته ام. به این می گویند ضایع شدن!!!
دیگر هر مغازه ای می رفتیم خودم به مغازه دار می گفتم آمده ایم جهاز بخریم که دیگر کسی کاریم نداشته باشد. لطفا یک کفن هم برای شوهر عزیزم بدهید آقا!

دارم تمرین می کنم روزی 5 ساعت بیشتر نخوابم . از خواب متنفرم .وقتی می خوابم انگار جنایت کرده ام. انگار ساعت های با ارزش را ریخته ام توی سطل آشغال. خواب. همین خواب آخر سر من را روانی می کند . به تیمارستانم می کشد ... می دانم.... مثل جوکی های هندی می نشینم روی مبل ها . چهار زانو . چشم هایم وق میزند بیرون. مجبورم به دور نگاه کنم . چشمهایم درد میگیرد. دیگر هیچ کاری که نمی توانم بکنم . نه کتاب ، نه فیلم و نه این کامپیوتر لعنتی. خسته می شوم . احساس می کنم برای ساعتی هم شده احتیاج دارم به برهم گذاشتن پلک ها و افقی کردن اندامم. مجبورم بروم و جنایتم را بکنم. سعی می کنم به مارگارت تاچر فکر کنم. سعی میکنم به بالزاک فکر کنم. فایده ندارد . باید در حق خودم جنایت کنم . عین وقاحت است.

Freitag, April 14, 2006

عرق بهار نارنج

دیشب خوابم نمیبرد. می لرزیدم و از ترس و دلشوره حالم بد شده بود. مامان یک لیوان شربت عرق بهار نارنج برایم آورد. قاشق را توی لیوان تکان میداد و میگفت خدا خودش رحم کند. تو وقتی خواب می بینی همه را می فرستی آن دنیا ، دیگر چه برسد به اینکه دلت هم شور بزند .
این را از بابابزرگم به ارث برده ام. خواب هایی که تعبیر می شوند و نگرانی هایی که دلیل دارند. نمی دانم تاثیر مخلوط اسانس بهارنارنج و آب بود که حالم را بهتر کرد یا تلقینش؟ نفهمیدم دلشوره ام از چه بود . از پارس سگ کوچولوی همسایه بغلی یا سگ سیاه گندۀ همسایه روبرویی که صفیرش دیوار را می لرزاند؟ از زلزله ای که دیروز و پس پریروز دوباره لرزاند یا دلشوره جدایی ست. یا شاید هم دلشورۀ سفر امشب باشد. سفرش کوتاه است و راهش بسیار طولانی. دیشب نشستیم راه را سه تقسیم کردیم. آن که از دل کویر می گذشت و مستقیم ِ مستقیم بود افتاد به من . 4 ساعت رانندگی واقعا هیجان انگیز . مجبورم با ماشین خورزو خان کورس بگذارم تا حوصله ام سر نرود. بابا همه جاده های پر پیچ و خم را انتخاب کرده. مامان اتوبان را . بی انصافی ست . انگار به زبان بی زبانی به آدم بگویند رانندگی ات به درد جاده های خاکی ده کوره ها می خورد.

مامان مجبورم کرد همه خانه را تمییز کنم ، مثل گردگیری عید. همه چیز را بریزم بیرون و دوباره بچینم سر جایشان. همیشه قبل از سفر اینکار را می کند. نمی گوید علتش چیست ، اما من می دانم. می ترسد توی سفر تصادف کنیم و بمیریم ، آنوقت همه بیایند خانه مان و توی کمد ها و اتاق ها سر بکشند و بگویند عجب زن شلخته ای بود. احتمال دادن مرگش را قبول دارم . با این اوضاع هر کس می رود توی جاده و هر کس می خواهد بپرد باید قبلش توبه هایش را بکند و دین هایش را به مردم ادا کرده باشد ، ولی......ولی وقتی آدم مرده باشد چه فرقی می کند مردم پشت سرش چه بگویند . فوقش می آیند توی اتاق ها سرک می کشند و توی کمد ها . می آیند که چند شبی را بخورند و بعد بروند پی کارشان . پشت سر مرده غیبت کردن که دیگر لذتی ندارد. آدم انگار دمق میشود وقتی کسی نیست که بچزد . تازه وقتی داری پشت سر مرده غیبت می کنی احساس می کنی روحش یک گوشه وایساده و دارد چشم هایش را برایت گشاد میکند و دندان غرچه می کند. آن وقت است که ترس می گیردت و می گویی نکند شب بیاید به سراغم .
خدا را شکر اتفاقی نیافتاد دیشب. دوست دارم اگر هم اتفاقی می افتد روز باشد. شب ها ترسناک است . خصوصا که پریسا هم نیست و جایش روی تختش خالی ست.

Mittwoch, April 12, 2006

آخرین آدامس

پسرکی که هر روز بین راه خانه مان تا دانشگاه می بینمش ، گریه می کرد و می خواست آخرین آدامسش را به من بفروشد. حربه اش است . گریه می کند تا روزنامه اش را بفروشد ، گریه می کند تا شکلات هایش را بفروشد. فکر می کنم بزرگ بشود قیافه اش گریان بماند ، عین پدر آلیوشا در برادران کارامازوف!
گفتم آدامس نمی خواهم. واقعا هم نمی خواستم. از آدامس متنفرم. معلم پرورشی راهنمایی ام با آن پستان ها و شکم گنده اش توی راهرو راه میرفت و داد میزد : اون لنگه دمپایی رو از دهنت در بیار! من هم با آن زنیکه موافق بودم . الان هم وقتی آدامس می خورم ، انگار دارم یک لنگه دمپایی را می جوم. برای چی می بایست از آن پسربچه دماغو و گریان که آستینم را و بعد مانتویم را گرفته بود و می کشید ، آخرین دانۀ آدامسش را می خریدم.
ناامید که شد کمی ازم فاصله گرفت و جلوی یک عالم آدم داد زد ، ای غول بی شاخ و دم!!!!! مردم نگاهم می کردند و با بدجنسی لبخندهایشان را حواله ام می کردند که ناکردار عجب چیزی نثارم کرده .

ای کاش دست کرده بودم توی آن جیب وامانده و آخرین آدامسش را می خریدم . آنوقت حرف نمی شنیدم. قرار شده است سامان برود سروقتش تا هم بفهمد یک غول بی شاخ و دم واقعی کیست و هم اینکه یا آویزان درختش کند یا بیاندازدش توی گونی تا درس عبرتی شود برای آن تخس! برادر آدم که بزرگ میشود کلی می شود به غیرتش و تعصبش تکیه کرد.

Montag, April 10, 2006

ترس

دلم گرفته... یک جورایی احساس پوچی می کنم. یک جورایی می ترسم. با تمام وجود دلم می خواد از خونه جدا بشم و با تمام وجود دلم می خواد پیششون بمونم. برای همیشه . آدم باید یک روز ازشون جدا بشه . نمیشه که همیشه موند و مزاحم بود. یک روز باید شروع کرد به روی پای خود ایستادن. دو هفته دیگه زندگی کاملا جدیدم شروع میشه. زندگی که فقط خودم باید تصمیم بگیرم و فقط خودم مسئول کارهام هستم . هیچ کس نیست که دیگه پشتم باشه . به نوعی این غیبت صغراست . غیبت کبرا 4 یا 5 ماه دیگه شروع میشه. چقدر خوب شد که موقعیت این غیبت صغرا رو پیدا کردم تا موقعی که میرم اون دور دورها ، اونجایی که اگر دلم هم بترکه نتونم برگردم ، اینا دلشون اینجا ریش نشه.

یک دختر شهرستانی که فکر میکرده خیلی میدونه و میتونه از پس خودش بربیاد ، حالا می فهمه فقط و فقط یک دختر شهرستانی چشم و گوش بسته ست که از کنار جنگل رد میشده . حالا می خواد بره توی جنگل و می ترسه . سعی میکنه قدم هاش رو محکم برداره که کسی نفهمه ، ولی قدم ها خود به خود شل میشن.
بیشتر از این نمیشه نوشت . حالم زیاد خوش نیست . حتی پیدا شدن موبایل فسقلی بعد از یک ماه هم فقط یکی دو ساعتی خوشحالم کرد.
به مامان گفتم انگشترش رو که روش چند تا نگین قرمز داره بده به من . گفت که دوسش داره. گفت که نمیدش به من. گفتم که می خوامش ، من هم مامانم رو دوست دارم. گفتم می خوام هر وقت که دلم تنگ شد نگاش کنم . نداد. گفتم وقتی رفتم حق نداره آبغوره بگیره. گفت باشه!

Sonntag, April 02, 2006

زلزله

این زلزله هم عجب بدبختی شده است . البته به نظر من که جدای از کشته ها و ویرانی هایش خیلی خنده دار و اکشن است. صبح کله سحر ساعت یک ربع به 5 بود فکر کنم ، با صدای زیبای گوو گوو و فر فر زلزله از خواب ناز بیدار شدم . من نمی دانم استان لرستان به استان ما چکار داشت . داشتم خواب دشمن هایم را می دیدم ها ! نزدیک بود با تفنگ بزنم بکشمشان که یک دفعه از خواب پریدم. با خودم گفتم اه ! آخر سر هم کشته شدم . بعد دیدم نخیر زلزله است . با توجه به تمرین های مقابله با زلزله که یک قرن پیش در مدرسه دیده بودم ، پتو را کشیدم روی سرم و تخت گرفتم خوابیدم . مادر محترم مثل ..... پرید توی اتاق و فریاد زد فرار کنید !!! همه می دانستیم اگر فرار نکنیم ، گوش هایمان را می گیرد و پرتمان می کند توی کوچه . این شد که به اتفاق بابا بلند شدیم. من که هنوز خواب بودم و نزدیک به بیست ساعتی بود که زلزله تمام شده بود و من رفته بودم در قاب در پناه گرفته بودم.
از آن جایی که خیلی به انقلاب علاقه دارم ، همیشه در این جور موارد از فرصت استفاده می کنم و با هر چی تنم است می پرم بیرون. این از من . ولی واقعا این همشهری های من آخر طنز هستند. در این مواقع دو تا عکس العمل زیبا از اینها دیده ام. یکی اینکه وقتی زلزله می آید اصولا افراد به سمت یک مکان باز هجوم می برند که یا کوچه است و یا حیاط. ولی اینجا وقتی از در خانه ات میپری بیرون و به سمت پایین حمله می کنی ، می بینی بقیه دارند می دوند به سمت بالا!!! اینجاست که می گویی لابد زلزله نبوده و گودزیلا حمله کرده. وقتی هم به کوچه میرسی اکثرا ملت بالای پشت بام ها هستند و دارند همه را دید می زنند. مشکل اینها این است که فضای باز را اشتباه گرفته اند . احیانا فکر می کنند اگر خانه شان ریخت پایین ، ایزوگام شان نقش قالیچه علا الدین را ایفا می کند و آنها را نجات می دهد.
دسته دوم که به فضای باز مناسب ، یعنی کوچه پناه می برند هم اخلاق جالبی دارند. همگی برمی گردند و سر کوچه را نگاه می کنند. انگار قرار است آقای زلزله با جیپ شان از سر کوچه تشریف بیاورند. من هنوز در خم این دو موضوع مانده ام. چرا اینها اینجوری اند؟

موضوع جالب دیگری هم که فهمیدم این است که ، بااینکه دایی هایم یعنی برادرهای مامانم ، عین دایناسور بزرگند و سیبیل هایشان مثل شاه عباس خدا بیامرز از دو طرف درفته است ، عین بچه ترسویند .
از صبح تا به حال بیست دفعه این فامیل مامانم را از ترس سکته داده ام . هی می گفتم زلزله ! جالب همه هم تصدیق می کردند . یکی می گفت راست میگه ، لوستر رو ببینید ، بعد در عرض یک ثانیه در می رفتند. من هم هر و هر بهشان می خندیدم. این از آن شوخی های بی نمک و احمقانه است که اگر کسی با خودم بکند ، تا دروازه بغداد میدوم دنبالش تا پوستش را غلفتی بکنم و آن را پر کاه کنم و همان جا آویزانش کنم . ولی از همین احمقانه بودن و لوس بودنش خوشم می آید. ترسو بودنشان انگار قدرت آدم را بیشتر می کند. البته من شدم چوپان دروغ گو . عصر که دوباره زلزله آمد هر چی میزدم توی سرم کسی باورش نمی شد.
هنوز هم دارند خاطرات زلزله شان را برای بار هزارم برای هم تعریف می کنند. برای بار هزارم می گویند که چطور از خواب پریدند ، زلزله چه صدایی داشت ، چقدر ترسیدند ، حالشان چقدر بد شده بود، کی زیر بغلشان را گرفت و بردشان بیرون ، تا ساعت چند بیرون بودند و کی برگشتند داخل خانه و تا ساعت چند از ترس خوابشان نبرد و زلزله دوم چقدر وحشتناک تر بود و شایع بود زلزله قرار بوده هفتم عید توی تهران بیاید ، پس چرا توی استان مجاور آمده . خدا شفای عاجل اعطا کند. حالا خوب است دیشب همه شان پیش هم خوابیده بودند.