Donnerstag, Januar 29, 2004

وقتی که زندگی را مثل سیبی ترد گاز زده ایم
یا با آن سرخوش مثل یک ماهی بازی کرده ایم

وقتی با سرانگشت ، آبی آسمان را لمس کرده ایم
دیگر چشم انتظار چه می توانیم باشیم؟

نه سحرگاه خدایان،که سپیده دمی راستین
با آجرهای خاکستری و تار
و روزنامه فروشانی که جار می زنند:جنگ!

لوییس مک نیس

الان اصلا نمیدونم چی بنویسم؟ به جز اینکه خیلی خوشحالم اون استادی که نصف کلاس رو مینداخت نمره خیلی خوبی بهم داده و من هم کلی حال کردم.....تقریبا یکی از بالاترین نمره های کلاس بودم.....وای خدا جون مرسی! امروز دانشگاه خیلی شلوغ بود ، ورودی های بهمن آمده بودن برای ثبت نام و از هر دری میخواستی بری تو ، باید از شصت نفر اجازه نامه کتبی یا شفاهی می گرفتی......من بدبخت هم باید لباسهای مسابقه شنبه رو تحویل میگرفتم و دیگه داشت گریه ام میگرفت ، چون واقعا نمیتونستم برم تو آموزش......
لباسها بسیار زیبا و به رنگ قناری بودن .....وای خدا آخه این همه رنگ آفریدی ، اون وقت این خوش سلیقه ها رفتن چه رنگی برای ما لباس خریدن!! خیلی دلم میخواد ما هم برنده بشیم و برامون تو دانشگاه پلاکارد بزنن ......کلی تریپ میایم جلوی بچه ها......

Dienstag, Januar 27, 2004

Sonntag, Januar 25, 2004

چشمهام حسابی میسوزه! از بس به آب استخر کلر زده بودند .
امروز با مامان و دوستش رفتیم استخر.........بعد از دو سال بالاخره تن من به آب خورد. دقیقا از تابستونی که شروع کردم خوندن برای کنکور ، استخر و ناجی گری رو هم برای همیشه بوسیدم و گذاشتم کنار....
یاسمین و مامانش هم آمده بودن.....ای خدا! این یاسمین عجب عسلی شده! دلم میخواست بخورمش........الان کلاس دوم دبستانه و آخرین باری که دیدمش سه سالش بود. خوب یادم میاد از زیباییش همه انگشت به دهن مونده بودن......و الان دیگه اونقدر خوشگل نبود ولی باز هم برای خودش ملکه زیبایی بود.
آخر سر طاقت نیاوردم و رفتم تو استخر بچه ها و کلی بوسش کردم و خوردمش .......با اون چشمهای درشت سبزش ، همچین نگاهم میکرد انگار میخوام بدزدمش.....حق داشت آخه من رو یادش نمونده بود. یه مایوی دامن دار سبز ، دقیقا رنگ چشمهاش پوشیده بود و شده بود عین یک قورباغه کوچولو ......من هم راه به راه بدن تپل سفیدش رو بوس میکردم و بهش میگفتم قورباغه کوچولو .............خیلی غریبی میکرد و هی پس میکشید .
الهی قربونش برم ، میمیرم برای دختر کوچولوهای تپل............

Donnerstag, Januar 22, 2004

بالاخره امروز امتحان هام تموم شد . انقدر خسته ام که به هیچ کدوم از برنامه هایی که برای اولین روز آزادیم ریخته بودم عمل نکردم. تنها کاری که کردم این بود که رفتم حموم . بعد از یک هفته و اندی دور از حموم بودن خودم از خودم چندشم میشد. الان هم اصلا نمیدونم دارم چی مینویسم؟ توی فرجه و امتحانها اصلا دست به کامپیوتر نزدم ؛ فقط از اینترنت اخبار رو میگرفتم که خیلی از دنیا عقب نباشم.
امتحانی که امروز دادم اعصابم رو ریخت به هم ؛ سقف نمره که از 13 ست و این استاد از اون با مرام هاست ، تا هفت هشت نفر رو نندازه امتحانش امتحان نیست ؛ تنها آرزوم در حال حاضر اینه که من جزو اون نفرات نباشم ، چون حاضر نیستم این درس رو دوباره بگذرونم.

از دست سرویس بلاگ اسکای عصبانیم ، شدید! اگر نمیتونن سرویس بدن چرا ملت رو سر کار میذارن ؟ برای اولین باره که دلم خواست تو ایران جرایم اینترنتی جدی گرفته بشه! اگه بود، من یکی از دست بلاگ اسکای شکایت میکردم. امروز دقیقا یک ساله که وبلاگ مینویسم ولی هنوز یه وبلاگ درست و حسابی ندارم از بس در به دری کشیدم . تازه داشتم شناخته میشدم که بر اثر یک سوء تفاهم وبلاگم رو ازم گرفتن و این بلاگ اسکای هم که در عرض کمتر از یک سال دچار دو تا مشکل شد و کاسه کوزه ما رو زد به هم.
اصلا میخوام اسم وبلاگم رو بذارم خانه به دوش یا بی خانمان ، یا یه چیزی تو همین مایه ها !! ولی چیزی که هست اینه که دیگه از اینجا جم نمیخورم و تا آخر (کجاست؟) همینجا مینویسم.

Mittwoch, Januar 21, 2004

salam be hame